شب نویس بی تفاوت!

یه پست طولانی از حال و هوای این مدت بخصوص دیروز نوشتم . از سختی ها و فشارها. اما اینقدر دو دل شدم تو گذاشتنش که آخرش پاکش کردم. به خودم گفتم ببین شب نویس جان! همه ی اینا برای مراسم شادی بوده. همه ی اینا با آهنگ و رقص و دست و سوت و خنده همراه بوده. همه زحمت کشیدن و خسته شدن. ولی مهم اینه که دلمون گرمه که یه اتفاق خوب داره می افته. پس غر نزن و فکر کن به لحظه هایی که به تو هم خیلی خوش گذشت. جدی حالا که دارم فکر می کنم می بینم خیلی خوش گذشت!  الان از تنها چیزی که ناراحتم اینه که به خاطرصدای لاینقطع شب نویس شب نویس از اطرافیان و کارهایی که بهم هر لحظه محول میشد نشد روز پاتختی یه عکس با خواهرم بگیرم    

بی خیال! من الان چی بنویسم که خدا رو خوش بیاد؟ وایسین فکر کنم...یه شعر ساده از خودم می نویسم.  یه حرف دل:  

روز دیگری گذشت 
بی نگاهی از تو 
بی کلامی از من 
هر زمان که ناگهان بی اختیار 
یادی از هم می کنیم 
شانه هامان زود بالا می روند 
زیر لب می گوییم 
او کجا و من کجا 
و چه آسان می کنیم از دل جدا 
عشقمان را که چه سخت 
با خون دل پرورده ایم 
و چه آسان این همه احساس را  
زیر پا له می کنیم... 

شادمهر و اتل متل دقت کنید :  این بار اگه بیاین بگین عاشق شدی میام تو وبلاگاتون خون به پا می کنم!

پ.ن: همین الان نمی دونم چرا یهو به بی تفاوتی دچار شدم! هیچ می دونین خونه ی ما طبقه ی هفتمه؟! هیچ می دونین پنجره هم الان روبروم بازه؟ هیچ می دونین چقدر کیف میده آدم بپره پایین؟ نگران نباشین! بی تفاوتی با پوچی و افسردگی فرق می کنه!

نظرات 36 + ارسال نظر
شهاب یکشنبه 17 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 04:28 ق.ظ http://triplex.persianblog.ir

آدمی که عاشق نیست می تونه شعر عاشقانه بگه ولی نه به این خوبی... (این یک تعریف نیست)

خوب اگه تعریف نیست دقیقا چیه؟ یعنی ذوق نکنم؟ :))

در هر صورت ممنونم و خوش اومدی

بهار(سلام تنهایی) یکشنبه 17 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 07:30 ق.ظ http://www.beee-choneh.persianblog.ir

هیچ میدونی دیدم اونهمه زیبایی شبانه و چراغهای روشن از بالای طبقه ی هفتم برج چه دیدنیست !!!
بعدشم خسته نباشی خانومی اینقدر روز پاتختی بهم ریخت که اگه اون چنتا عکس رو از خواهر جانت ننداخته بودم دیگه هیچ عکسی نداشت تو هاگیر واگیر شلوغی بردمش اتاق خودت در رو بستم و چنا عکس ازش گرفتم که واقعا قشنگ شده بعدشم اومدم همه رو جمع کنم که واقعا کار غیر ممکنی بود ...

دستت درد نکنه. اون اگه عکس نداشت دیگه خیلی دلمون می سوخت. تازه خواهر شوهرش کلی ناراحت بود می گفت چرا نرفتی آتلیه عکس بگیری؟ حیفه.

بهار(سلام تنهایی) یکشنبه 17 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 07:35 ق.ظ http://www.beee-choneh.persianblog.ir

ولی مراسم خوبی بود به ما هم که خیلی خوش گذشت و همه چیز خیلی خوب برگزار شد خدا رو شکر ..امیدارم از زندگیش لذت ببره ..دیشب که باخاله جان حرف زدم دلم گرفت خیلی سعی می کرد دلتنگیش تو کلامش نباشه ولی من فهمیدم مواظب مامانت باش و این روزا تو خونه زیاد شلوغ کن آروم نباش دیگه نوبت خودته جای خالی خواهر جانت رو این چند روز پر کن تا از ماه عسل بیان ..مثلا الکی بپر این ور و اونور و با مامانت حرف بزن و خلاصه مواظبش باش دیگه ..چه کار سختی دارم بهت واگزار می کنم ..
ولی تو می تونی ...

آره من همه ی تلاشمو دارم می کنم. ولی چی کار کنم خودش یهو غیب میشه می پره بالا میره پیش دایی و بابابزرگ! اگه یه دقیقه بند بشه تو خونه من حرکات ژانگولر انجام میدم براش!! البته خداروشکر فعلا که حالش خوبه. تا حالا ندیدم بشینه اشک بریزه!

بهار(سلام تنهایی) یکشنبه 17 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 07:39 ق.ظ http://www.beee-choneh.persianblog.ir

شعرتم خیلی قشنگ بود نمی خوام هیچ گونه اشکالی ازش بگیرم چون یه حس ناب چند لحظه ایی بود که این شد ...بعدشم حالا عاشق باشی مگه بده ؟؟؟؟
عاشق بودن یه دل پاک می خواد و یه حس ناب ..خدا لطف می کنه اگه بنده ایی رو عاشق می کنه ..
عشق هدیه ی پاک خداست تو قلب آدمی تا بهتر بشناسد و ظریف تر ببیند و روحش سیقل داده شود بعد با افتخار بگوید من آدمم از جنس خاک و روحی از نور ....

مرسی عزیزم.

نه این قضیه عشق و عاشقی شوخیه. وگرنه من خیلی هم افتخار می کنم اگه عاشق باشم. هر وقت این اتفاق بیفته سه سوته میام اعلام می کنم!!!

راستی اشکال شعرم رو هم بگو. خوشحال میشم.

بهار(سلام تنهایی) یکشنبه 17 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 07:41 ق.ظ http://www.beee-choneh.persianblog.ir

اون بالا منبر رو داشتی !!!
حالا اومدم پایین دیگه یکی منو از اینجا بیرون کنه الان این چندمین کامنت می باشد ؟؟؟
خود هم نمیدانم سر صبحی اومدم هی دارم اینجا کامنت می نگارم راستی سلام خواهر عروس ..صبح به خیر ...

به به سلام دخترخاله ی عروس. ظهر شما بخیر!

بعد از مدتها تا ساعت 11 خوابیدم امروز :)

کتایون یکشنبه 17 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 08:07 ق.ظ http://goodmorning.blogfa.com/

نمی خوای که فاصله بین بی تقاوتی و افسردگی را پاک کنی؟

نه نه مطمئن باش! همین الان که صبح شده و بیدار شدم بی تفاوتیه جاشو داده به انگیزه :)

pemi یکشنبه 17 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 09:46 ق.ظ http://pemiphilo.blogspot.com/

بــــه مبارکه!

سلامت باشی عزیزم

Al یکشنبه 17 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 10:14 ق.ظ http://triplex.persianblog.ir

این شادمهر رو شما زیاد جدیش نگیرید... نه تکلیف خودش رو روشن میکنه و من تکلیف بقیه رو... یه لحظه عاشقه و یه لحظه فارق... مدام هم احضار بی اطلاعی می کنه...

به نظر من مهم نیست کی عکس رو می گیری مهم اینه که بگیریش...

آخه می دونی بعضی وقتا مهمه که کی عکسو بگیری! مخصوصا که لباسمو خیلی دوست داشتم!

شادمهر رو هم می دونم عاشقه بابا. داره ما رو سیاه می کنه!

شادمهر یکشنبه 17 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 02:42 ب.ظ http://triplex.persianblog.ir

شادمهر یکشنبه 17 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 02:51 ب.ظ http://triplex.persianblog.ir

راستی یه چیزی بگم که دیگه بابت عکس ننداختن ناراحت نباشی!
عکس روز پاتختی که ارزشی نداره! یعنی تو از الان تا هر وقت با خواهرت عکس بندازی ارزشش مثل عکس روز پاتختیه،فرقی نداره! مهم عکساییه که روز عروسی و قبلش با خواهرت انداختی. اونا ارزش داره!
شعر هم قشنگ بود و کاملاً مشخص بود که از یه احساس واقعی میاد!
دیدی بعضیا وقتی عصبانی میشن به خاطر اینکه صدای طرف مقابلشونو نشنون داد میزنن؟ حکایت توئه! حالا اگه فهمیدی...

عجب توجیهی! باشه من دیگه ناراحت نیستم. الان قانع شدم :)

کاملا مشخص بود که از یه احساس واقعی میاد؟ اوهوم! درست حدس زدی! از لج تو! :دی

خیلی هم فهمیدم! فکر کردی من سردسته ی عقب ماندگان ذهنی ام؟ :)))

شب‌گیر یکشنبه 17 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 04:52 ب.ظ http://shabgeer.com

سلام دوست من
نمیشه اومد توی این وبلاگ و شعر قشنگت را خوند و بدون کامنت گذاشتن، اینجا رو ترک کرد...
چقدر شعر ساده و بی‌آلایشی بود و چقدر به دل می‌نشیند این شعر ساده...
شاید به خاطر این باشد که از دل برآمده است و آنچه از دل برآید، لاجرم بر دل نشیند.
خیلی لذت بردم و خیلی مرسی.

علیک سلام
من هم خیلی ذوق کردم از تعریفت. مرسی از کامنتت شبگیر عزیز

هادی یکشنبه 17 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 04:53 ب.ظ http://shahnia.blogfa.com/

درود
یعنی اگه کسی به پوچی رسید باید خودش بکشه فوری؟

فکر کنم اینجوریه دیگه!

نه بابا. شوخی کردم ! :))

شادمهر یکشنبه 17 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 07:21 ب.ظ http://triplex.persianblog.ir

اصلاً می دونی چیه؟ من دیگه نمیام تو وبلاگت کامنت بذارم! جواب تو به کامنت من سراسر توهین و تحقیر بود!
می بینی تو رو خدا؟ یکی دیگه عاشق میشه، عاشق ِ یکی دیگه میشه، بعد اونوقت ما باید فحششو بخوریم!

اوا... کجاش تحقیر و توهین بود؟ همش شوخی بود. ببین حالا شانس آوردی من به این شکلکی که گذاشتی حساسیت دارم و خیلی دلم میسوزه و مجبورم منتو بکشم! حالا بیا و ببخش اگه ناراحت شدی. آفرین پسر خوب. :)

اتل متل یکشنبه 17 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 08:46 ب.ظ http://shilly-shally.blogfa.com

دست پیش می گیری پس نیفتی!! من نگم. شادمهر نگه، بالاخره که چی تابلو!!! تریپ بی تفاوتی هم مدت داره. می گذره . به روت نیار. بخند بره ...
تو که بلدی از این شعرها بگی چرا از اون پستای داغون تو پازل می ذاری؟!
یعنی کلی خوش به حالت که خونتون طبقه ی هفتمه

پست داغون؟ داغونن واقعا؟ :((((

من دیگه از افسردگی رسیدم به پوچی با این حرفت!
برم لب پنجره! بای بای!

غزل خونه یکشنبه 17 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 09:38 ب.ظ http://ghazalkhoone.persianblog.ir/

سلام
کاملا درک میکنم. عروسی نزدیکای آدم خیلی سرطانه. تمام تلاشت رو باید بکنی و همش بدوی اینور و اونور و خودتو بکشی٬ آخرشم یک دهم اونی که میخوای و برنامه ریزی کرده بودی نمیشه...
چرا یه هویی به این بی تفاوتی رسیدی؟ یه مقدمه ای٬ پیش زمینه ای٬ چیزی...

سرطان!! :)))

می دونی کجاش بد بود؟ اینکه کلی دلمو صابون زده بودم که یه عالمه برقصم ولی نشد! :(

نمی دونم والا در یک لحظه حس کردم همه چی بی رنگ مایل به خاکستریه! شاید چشمام مشکل پیدا کرده بود!

شادمهر یکشنبه 17 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 10:24 ب.ظ http://triplex.persianblog.ir

من که ناراحت نشده بودم! آخه حرفای منم شوخی بود. ولی خیلی حال داد! چند وقت بود کسی منتمو نکشیده بود!
راستی دو تا نکته میخواستم بگم: یکی اینکه در رابطه با اون پ.ن که آخر پستت نوشته بودی ما اصلاً نگران نیستیم. خیالت راحت باشه. برو هر کاری دوست داری بکن
نکته ی دوم اعلام مخالفتم بود با اتل متل عزیز. با تمام احترامی که برای ایشون قائلم اما من فکر میکنم پست های پازلت خیلی هم خوبه!

(از قدیم گفتن هر چی میخوای بگی بگو ولی آخرشم با پاچه خواری قضیه رو ماست مالی کن که مشکل درست نشه!)
اما گذشته از شوخی من نظر واقعیمو گفتم.

جواب نکته ی اول: من می دونم هیشکی منو دوست داره :((( اصلا من رفتم. هههههی روزگار!

جواب نکته ی دوم: خوب شد این نکته ی دوم رو خوندما. داشتم می رفتم لب پنجره! خوب الان دوباره نشستم سرجام! مرسی از تعریفت. اتل متل تحویل بگیر! :)

نوید یکشنبه 17 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 11:45 ب.ظ http://navidam.blogfa.com

به به خواهر عروس

اهم! بله :)

نوید یکشنبه 17 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 11:50 ب.ظ http://navidam.blogfa.com

ای بابا ما برات کلی برنامه داریم تازه.. میخوایم یکی دیگرو بدیم تو از اون پنجره پرت کنی پپایین. واسه چی تو پپرت بشی. کمی استراحت کن نوبت تو میخواد بشه واسه عروسی . خوبه که عاشق نمیشی

کیو می خواین پرت کنین؟ مرده یا زنه؟ چقدر پول میدین تا این کارو بکنم؟ من حرفه ای هستم. به این راحتیا قبول نمی کنما. باید حسابی از نظر مالی راضی شم! :)

نوبت من ایشالا که به این زودیا نشه! بهتره یه موقعی بشه که حوصلمون سر رفته و دلمون تنوع می خواد! الان تنوع داریم به اندازه ی کافی!

بزرگ جزیره دوشنبه 18 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 01:30 ب.ظ

فکر کردی چی؟ حیف که یه حرفاییرو نمیشه اینجا زد. آره افتخار رو هم واسه لینکیدن بهت دادم.
شعرت وحشتناک قشنگ بود. جدی میگم. این تنها حرف جدی من با تو بوده از روز اول تا حالا. عالی بود.
در ضمن خسته نباشی بابت زحمتات کوچولی

اون یه حرفایی رو که نمیشه زد رو لطفا بزن بینم حرف حسابت چیه! تایید نمی کنم. نترس! :))

مرسی از تعریفت عزیزم. ولی یعنی حرفای قبلی رو بریزم دور؟ همش چرت و پرت بوده؟ می کشمت! :)

سلامت باشی مرسی

الهام تهرانی دوشنبه 18 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 02:05 ب.ظ

عزیزم کمی آرام تر باش
از احساساتت خوشم میاد جالب مینویسی

مرسی منم سر فرصت بهت سر میزنم خانوم.
ممنون که وقت گذاشتی و پستهامو خوندی

زری دوشنبه 18 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 02:43 ب.ظ http://everlife.blogfa.com

منم بعضی وقتها که میرم یکم بالاتر از زمین دوست دارم بپرم ولی چون یکم ترسو هستم حتی پایین رو نگاه هم نمی کنم.
ممنون خانومی که اومدی
با اجازه لینکتو میذارم که بازم بیام

منم ترسوام تا دلت بخواد! از ارتفاع هم خیلی می ترسم. اینارو که گفتم جدی نگیر :دی

زری دوشنبه 18 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 03:33 ب.ظ http://everlife.blogfa.com

اینجوری با یه دوست جدید اشنا شدم.اسم لینک رو درست کردم.

باعث خوشختیه. ممنون :)

الهام تهرانی دوشنبه 18 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 04:36 ب.ظ

مرسی دوستم حتما دوباره میام راستی ممنون که آدرسمو درست کردی

خواهش می کنم الهام جان

خلاف جهت عقربه های ساعت دوشنبه 18 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 08:07 ب.ظ

نبینمت اینجوری؟

ایشالا دیگه نبینی! این دعا الان به نفع خودم بود نه؟ :))

بلوطی دوشنبه 18 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 10:18 ب.ظ http://number13.blogfa.com

به به!
نه بابا مال البوم وایسا دنیا ی رضا صادقی هست
راستش نظر منم در مورد اون جمله همین بودش!
یه جورایی نمی دونم چرا دلم گرفت وقتی نوشتی نتونستی با خواهرت عکس بگیری
عیبی نداره ایشالله پاتختی تو که شد کلی تلافی کنین
شعرت معرکه بود خیلی خیلی خیلی
البته یه حس هایی پشتش هست و شایدم مربوط به ایندست چون منم یه نامه ی خیلی عشقولانه نوشتم دو سال پیش د رحالیکه هیچکی تو زندگیم نبود!
مراقب خودت باش خانومی.

آره ایشالا اون موقع یه عالمه عکس می گیریم! :))

مرسی از تعریفت عزیزم. فکر نمی کردم این شعر اینقدر مورد توجه همه قرار بگیره. کلی خوشحال شدم :) در مورد حسش یه چیزی بین این دو تایی که گفتی. گذشته و آینده با هم!

تو هم مراقب خودش باش بلوطی گلم

شادمهر سه‌شنبه 19 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 02:05 ق.ظ

با توجه به جوابی که به بلوطی دادی:
در اون قسمت که اشاره شد به "گذشته و آینده" تنها برداشتی که میشه کرد اینه که تو عاشق شده بودی و خیلی داغون بودی
ببین من به حرفای خودت استناد میکنما!
تازه ما اون پست پسری زیر سایه ی درخت رو هیچ وقت فراموش نمی کنیم!
ای داد بیداد... مردم عاشقند چقدر... عجب دل خوشی دارن که به این چیزا فکر میکنن!

گذشته.... من که گذشته رو انکار نمی کنم. ولی گذشته ها گذشته! :)

اون پست هم واقعی بود! اون رو هم انکار نمی کنم! :دی

الان راحت شدی؟ خوشحالی که اعتراف کردم؟ :))

ولی مساله اینه که من این روزارو میگم که عاشق نیستم. حالا گذشته و آینده بماند!

آره واقعا از دلخوشی زیادی و بی غمی و بی دردی داریم به این چیزا فکر می کنیم! :)

بهار(سلام تنهایی) سه‌شنبه 19 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 10:32 ق.ظ

چشمت روشن که امروز خواهر جان میاد از ماه عسل ..سلام منو داغ داغ بهش برسون تا خودم بهش بزنگم البته دیشب باهاش صحبت کردم ...خلاصه اومدم بگم اینجا الان هاله ی نور میبینم چون بسی چشمهایت روشن شده از الان تا زمانی که بیان ..امروز میا ن هورااااااااااااااااایه عالمه حس ...

مرسیییییییییییییییی ( یه عالمه بوسه و قلب )

آخ جون! میریم فرودگاه دنبالشون. خوششششششششششششحالم!

اتل متل سه‌شنبه 19 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 01:38 ب.ظ http://shilly-shally.blogfa.com

نههههههههههه به جون بچم!!! فقط یکیش داغون بود. همون که همه بهش چپ چپ نگاه کردن.اگه همش داغون بود که من اصلا نمیخوندمش.
سست عنصر جان!‌ چرا زود به پوچی می گرایی. بای بای و (...)! من اصلا اشتباه کردم خوبه؟!

چه خوبه آدم خودشو لوس کنه همه فوری بیان نازشو بخرن :))

منم شوخی کردم اتلی جونم
شما هیچم اشتباه نکردی. هر کی یه نظری داره دیگه. اون پست برای خودم معنی داشت و برای چند نفر نه. خیلی هم خوبه اگه ایرادی می بینی بگی عزیزم.

اتل متل سه‌شنبه 19 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 01:44 ب.ظ http://shilly-shally.blogfa.com

بابا من نگفتم پستای پازلت بده به خدا. یکیش به خوبیه بقیه نبود. خب الکی تعریف کنم خوبه؟؟؟؟

حالا چرا قسم می خوری؟ باور کردم حرفتو :)

نه نه اصلا الکی تعریف نکن. من از آدمای رک بیشتر خوشم میاد :)

شادمهر سه‌شنبه 19 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 02:12 ب.ظ http://triplex.persianblog.ir

نمی دونم چرا یهو دلم برات سوخت!
خیلی مظلومانه اعتراف کرده بودی! باشه، منم دیگه به روت نمیارم.
من شوخی میکنما... یه وقت ناراحت نشی! اصلاً دوست ندارم با این حرفا خاطراتی رو برات زنده کنم! درسته خودم تا حالا این احساس رو تجربه نکردم ولی می دونم یادآوری این چیزا گاهی آدم رو اذیت میکنه!

من اصلا ناراحت نمیشم. اصلا اگه این کل کل ها و شوخی ها نباشه که دنیای وبلاگی مزه نمیده! تو هم لبخند شیطانی منو موقع اعتراف ندیدی وگرنه دلت نمی سوخت! :)))

حمید سه‌شنبه 19 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 08:30 ب.ظ http://abrechandzelee.persianblog.ir/

تو عروسی داداشام اینو تجربه کردم...
کلا حضور در عروسی و کارای اینچنینی که توشون ناچار به دیدن تعداد زیادی آدم باشم برام فاجعه اس!

انگاری خیلی درون گرایی!
ولی واقعا سخته. من الان که فکر می کنم می بینم آخرش هم با چند نفری سلام و احوالپرسی نکردم! یعنی جا انداختمشون!

حمید سه‌شنبه 19 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 08:32 ب.ظ http://abrechandzelee.persianblog.ir/

عجب پی نوشت خفنی بود!...باید به دخترخاله جانتان بگم مخ خاله و شوهرخاله اش رو بزنه تا یه واحد زیر همکف اختیار کنن!...
از شوخی گذشته خوش به حالت...همشه آرزو داشتم تو طبقات بالای یه ساختمون بلند زندگی کنم...

وای نه! طبقه های بالا خیلی هم خوب نیست.مواقعی که آسانسور خرابه آدم امواتش میاد جلوی چشمش! همون طبقه ی اول خیلی هم خوبه :)

alireza سه‌شنبه 19 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 09:23 ب.ظ http://www.ajib-vagheii.persianblog.ir

to va dokhtar khale age too yahoo chat konin behtar nist?

اینا که چت نیست! تازه جهت اطلاعتون باید بگم که ما هم چت می کنیم با هم. هم تلفنی حرف میزنیم. حالا گاهی هم کامنت میذاریم! :دی

alireza سه‌شنبه 19 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 09:25 ب.ظ http://www.ajib-vagheii.persianblog.ir

bah bah mobarak bashe abji aroosi nemoodan
bepar bepar migiramet natars.

سلامت باشی مرسی

نمی خوام بپرم. پشیمون شدم!

نوید جمعه 22 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 08:49 ق.ظ http://navidam.blogfa.com

حیف که من نمی تونم در جوابتون صورتک بذارم :))

بهزاد جمعه 22 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 09:41 ق.ظ http://dsbehzad.blogfa.com

ولی خیلی خیلی بده که نتونستی با خواهرت عکس بگیری ها!...الان خودتو پرت کردی؟؟؟!!!

:)) ای بی رحم! نخیرم. خیلی هم خوشحالم :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد