مثبت + مثبت + منفی!

اولا" که آخ جون! داره بارون میاد! 

دوما" جز بارون اومدن یه انگیزه ی دیگه هم دارم از نوشتن این پست. اونم اینه که کار پیدا کردم و خوشحالم! چون بالاخره تونستم بفهمم به چه کاری علاقه دارم! حدس بزنین چی! کار تو یه مهد کودک!  

قراره از اول اردیبهشت برم و به مدت 4 هفته دوره ی کارورزی رو بگذرونم. هر هفته با یه گروه سنی کار می کنم تا ببینم استعدادم کجا بیشتره! 1 تا 2 سال ، 2 تا 3 سال ، 3 تا 4سال و 4 تا 5سال!  فقط امیدوارم تصورم از همچین محیطی درست باشه و همین کار رو ادامه بدم. هنوز هیچی نشده عاشق یکی از فسقلی ها شدم که با چشمای گرد عسلی و موهای فرفری طلایی زل زده بود بهم! 

سوما" ( چون دوما" خیلی طول کشید احتمالا این سوما" بی معنی به نظر میاد ولی حالا!) با وجود این دو تا اتفاق خوب امروز خیلی تلخم. نمی دونم چیه که داره با تمام قوا سعی می کنه این حسای خوب رو ازم بگیره. دارم باهاش مبارزه می کنم ولی سخته... خیلی سخت.

نظرات 30 + ارسال نظر
غزل خونه شنبه 28 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:01 ب.ظ http://ghazalkhoone.persianblog.ir/

بابت اولا ٬ خوش به حالت چون این طرفا خبری نیست.
بابت دوما تبریک. هر کاری سختی هایی هم داره. زیادی رمانتیک و پروانه ای نگاه نکن به هیچ کاری. برای اینکه وقتی وارد شدی و سختی هاشو دیدی زود زده نشی
بابت سوما هم گویا امروز روز جهانیشه!

کاملا" موافقم... نباید فکر کنم کار ایده آلیه. اما بیشتر خوشحالیم از اینه که بالاخره کاری پیدا کردم که به روحیه م نزدیکه.

زری یکشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 12:21 ق.ظ http://everlife.blogfa.com

مربی خانوم موفق باشی.
پسر من که انقدر مربی های مهد باهاش دعوا کردن دیگه نرفت.

ممنونم...

نمی دونم حق رو بدم به کی. امروز که آزمایشی رفته بودم شاهد بودم کنترل کردن اون همه بچه واقعا کار طاقت فرساییه. و بدون دعوا کردن کاری از پیش نمیره!

کلاسور یکشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 01:37 ق.ظ http://celasor.persianblog.ir

خیلی خوبه که بتونی اون کاری رو که دوست داری انجام بدی ! واقعا خوشحالم

منم واقعا ممنونم :)

شادمهر یکشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 02:09 ق.ظ

تبریک میگم بابت کارت. انصافاً کار جذابیه! انشالله که کار خوبی باشه و کلی حال کنی باهاش.
فقط من نفهمیدم قراره تو مواظب اون بچه ها باشی یا اونا مواظب تو؟

مرسی از تبریکت!

خوب امروز فهمیدم که بیشتر اونا باید مواظب من باشن که از شدت خستگی غش نکنم بمیرم!!! D:

حمید یکشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 02:12 ق.ظ http://abrechandzelee.persianblog.ir/

چقدر خوب اون سومی رو گفتی...همیشه همینطوره...
نمیدونم اون چیزی که تو اوج خوشحالی یهو یقه آدمو میگیره چیه...ولی اگه قرار باشه از خدا سه تا چیز بپرسم یکیش سوال درباره همین چیزیه که همیشه احساسش میکنم...
من اسمشو میذارم ؛نقص بی دلیل دوام حس خوشبختی ؛...

آخ گفتی! اسمش باید همین باشه...که مثل خوره می خواد خوشبختی آدمو بخوره و نابود کنه.

حمید یکشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 02:17 ق.ظ http://abrechandzelee.persianblog.ir/

مبارکه!...امیدوارم همونی باشه که میخوای...

فقط با این عشق بارونی که تو داری میترسم با اولین بارون ولشون کنی تو حیاط که حالشو ببرن و بعد مجبور بشی تا بازنشستگی حقوقتو بابت قسط شربت سینه و آنتی هیستامین بدی! (راستی بچه ها آنتی هیستامین میخورن!؟)...

ممنونم... همون که هست...اما امروز بهم ثابت شد که واقعا سخته. امدوارم از نظر جسمانی بتونم دووم بیارم!

امروز بارون اومد و من خودمو کنترل کردم که همچین اتفاقی نیفته!! خدارو شکر بچه ها سالم موندن :)

بلوطی یکشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 08:12 ق.ظ http://number13.blogfa.com

واییییییییییییییییییی
شب نویس جونم کلی ذوق کردم که توی مهد کار پیدا کردی...باور کن یکی از ارزو های زندگیم همیشه این بوده...فقط تروخدا قول بده حتما حتما از خاطراتت با بچه و شیطونی هاشون بنویسی...
بارون هم معرکه ست مخصوصا اگر بهاری باشه ... حیف نشد یه بار هم شده بریم زیرش قدم بزنیم:(
راستی من اگر پسر می شدم هم مال منم مثل خودته فقط اینکه وقتی موهام بلند می شد مدل دیوید بکهام! می بستمش:) و حتما هم بدنسازی می رفتم ولی فقط در حدی که هیکلم خوب بشه نه بیشتر! ولی در کل خوبه که دخترم:))
گاهی ادم اینجوری میشه...بی خیال به این فکر کت که فردا این حست از بین می ره و اینکه تو مهد چقدر جالب خواهد بود(فکر کن همون کوچولوی چشم عسلی بیاد بگه خاله! پی پی!)
(همین الان داره اینجا بارون میاد)

مرسی عزیزم.... حتما حتما قول میدم.
آره با نظرت در مورد بدنسازی کاملا موافقم. بیش از حدش اصلا قشنگ نیست.

واقعا بی شوخی از شیرین ترین حرفایی که بچه ها میزنن همین پی پی یه!! :))

اتفاقا فکر کنم اینجا هم هنوز داره بارون میاد :)

کتایون یکشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 08:26 ق.ظ http://goodmorning.blogfa.com/

برات خوشحالم

مرسی کتایون جونم :)

سحر یکشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 10:34 ق.ظ

من هم چهار سال پیش با همین احساس امروز تو پا به ممهد کودک گذاشتم و بهترین ساعات زندگیمو با بچه ها و تلخ ترین خاطرات عمرمو با مسئولین اون مهد داشتم. هنوز عاشق بچه هام ولی دیگه برای دلم کار نمی کنم و ترجیح دادم بعد از هشت ماه از اون جهنم بیرون بیام و فقط از دور عاشق بچه ها باشم. امیدوارم برای تو این جوری نباشه و از بودن با این فرشته ها لذت ببری.

متاسفم.... آره واقعا این آدم بزرگان که همدیگه رو عذاب میدن. حتی اگه برای فرشته کوچولو ها کار کنن... و این باعث تاسفه.

امیدوارم من همچین خاطراتی از مهد کودک نداشته باشم و برای تو هم فرصتی پیش بیاد تا تلخی ها رو از یاد ببری.

موفق باشی دوست عزیزم :)

شباهنگام یکشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 12:05 ب.ظ

خوب هم خوبه هم بد
کار کردن رو میگم
خوب خدا کنه که از کارت خوشت بیاد

تلخیت هم ابذار به حساب غم بارون

من هم خیلی امیدوارم که این کار رو با همه ی سختیاش ادامه بدم. چون چندتا انگیزه دارم و یکیش اینه که به خودم تواناییم رو تو کار کردن ثابت کنم!!

علیرضا یکشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 05:55 ب.ظ http://www.ajib-vagheii.persianblog.ir

بدبخت اون بچه ها . بیچاره اون بچه ها

تبریک من عاشق بچه هام .

راستی آپ شدم

:)))) بیچاره من! نه اونا ! ماشالله بچه های این دوره زمونه دیگه بیچاره نیستن!

بابت تبریک هم ممنون :)

دخترآبان یکشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 08:02 ب.ظ http://fmpr.persianblog.ir

اولا وای بازم بارون
موفق باشی خانوم مربی مهریون ... منم با اینکه با بچه ها حال نمیکنم اما مهدکودک رو خیلی دوست دارم ....
مبارزه کن ... مبارزه ... فقط همین ...

مرسی عزیزم...

آره این مبارزه هر روز و هر لحظه داره بیشتر میشه برای هممون. امیدوارم همه از پسش بر بیایم.

بهاره الف یکشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 08:10 ب.ظ http://eternaldeath.blogfa.com

پسر شدی بیا با من دوس شو هیچ وقت نمی خواد قول همیشه بودن بدی..فقط رفتی غواصی منم ببر!

باشه عزیزم...این یکی رو قول میدم!! :))

بهاره الف یکشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 08:11 ب.ظ http://eternaldeath.blogfa.com

آدما گاهی اینجورین یه حس خیلی خوب دارن اما بازم تلخن...نمی دونم چطوری میشه که یکی شیفته بچه ها میشه و حاضر صب تا ظهر باهاشون سر و کله بزنه!

اگه این همه روحیه ی متفاوت نبود این همه هم زمینه برای ادامه ی مسیر زندگی نبود. واسه همین طبیعیه که آدما بیشتر وقتا رفتار و کارهای همدیگه رو درک نمی کنن :)

Pemi دوشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 01:22 ب.ظ

بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!
مبارکه.
اون وخ پوشک عوض کردن که احیانن به عهده مربی نیس که هان؟ چجوریاس من مهدکودک ندیدم تا حالا. رو این نکته ام دقت کن که اگه بود استعدادتُ رو بچه های 4-5سال شکوفا کن.

مرسی از تبریک با احساست عزیزم :)

نه تا حالا پوشک عوض نکردم. ولی امروز به یه کوچولو شیر دادم!! البته با شیشه ها!! D:

منظورت کدوم استعداده؟ درست متوجه این جمله ت نشدم! D:

اتل متل دوشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 04:54 ب.ظ http://shilly-shally.blogfa.com

این اولنه آخ جون دارتون باعث شده که من هم کلی خیس و داغون بشم هم تصادف بکنم و الان با پر و بال درب و داغون با شما صحبت کنم
در راستای این دومی هم تبریک میم که کار دلخواهتو پیدا کردی . امیدوارم موفق بشی و البته ضعف اعصاب هم نگیری!!!

آخخخخخخخخ الهی بمیرم.... امیدوارم قضیه ی پر و بالت زیاد جدی نباشه عزیزم..مطمئنا" بارون باعث نمیشه این بلاها سر آدم بیاد. بی احتیاطی خودمون یا دیگران باعث میشه.

من هم بارها زیر بارون خیس شدم! البته نه خیس معمولی! جوری که اگه می چلوندنم یه دریاچه به وجود می اومد!! D: با این حال عشقم به بارون کم نمیشه :)

ممنون از تبریکت... نه ضعف اعصاب نمی گیرم البته تا وقتی بزرگترا اذیت نکنن!

بهار (سلام تنهایی ) دوشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 07:41 ب.ظ http://beee-choneh.persianblog.ir

تبریک عزیزم ...البته باید عادت کنی به کار ...دوباره من دو روز نت نیومدم اینجا ..عقب افتادم ..
عزیزم کار مهد خیلی کار سخت و پر مسئولیتی هست ولی شیرینه ...باید عاشق کارت باشی ..امیدوارم عاشقش بشی و موفق باشی ..ولی در کل تجربه ی خوبیه ..موفق باشی دختر خاله کوچیکه ...

مرسی عزیزم... امیدوارم زود عادت کنم
هر کاری سختی های خودشو داره. ولی مهم همینه که برای آدم شیرین هم باشه تا سختی هاش قابل تحمل بشه.

بازم ممنون دخترخاله جون :)

بهار (سلام تنهایی ) دوشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 07:43 ب.ظ http://beee-choneh.persianblog.ir

این دو روزی که نت نداشتم و مریض هم بودم بارون فقط حالم رو خوب میکرد ..کاملا به هم ریخته بودم ..بازم بارون .من که عاشقشم ...

نمی دونستم نت هم نداشتی. آره خیلی خوب بود که بارون می اومد. کاش میشد بهار تموم نشه و بارون های بهاری همیشه غافلگیرمون کنه...

Pemi سه‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 06:01 ب.ظ

یعنی که مربی اونا شو :دی
امروز چندمین روز کاریته؟ خوبه؟ خوش می گذره؟

آهان! :D

در موردش تو یه پست جدا می نویسم!

حمید سه‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 10:19 ب.ظ http://abrechandzelee.persianblog.ir/

چجوریه اونجا اینترنت داری که کامنت گذاشتی!؟...
نکنه بچه ها رو ول کردی به امون خدا و رفتی پی اینترنت بازی!؟...نکنبد اینکارارو!

نه خیالت راحت... از خونه کامنت گذاشتم :))
ساعت یک کارم تموم شده بود

نوید چهارشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:25 ق.ظ http://navidam.blogfa.com

کار خوبیه وعشق میخواد. بنظرم خیلی خوبه .امیدوارم موفق و علاقه ات هم بیشتر بشه

موافقم...عشقشو داشتم ولی....
ممنونم ولی باید تو یه پست جدا در موردش توضیح بدم

شباهنگام چهارشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:02 ب.ظ

خوب خیلی متاسافم که این اتفاق افتاد و متاسف ترم که این موضوع خیلی شایعه
و لی خیلی برام جذاب بود که اینقدر سریع فهمیدی
و الکی تحمل نکردی که این احساس بیخود در تو پررنگتر نشه

نمی دونم این عیب منه یا حسنم. ولی چیزی که خارج از ظرفیتم باشه رو به هیچ قیمتی تحمل نمی کنم. ولی خیلی ها هستن که میگن باید تحت هر شرایطی تحمل کرد و ادامه داد.

دخترآبان چهارشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:06 ب.ظ http://fmpr.persianblog.ir

سلام بابا بی خیال همه جا همینه دیگه اسمش کارورزیه اما عین چی از آدم کار میکشن

باز اگه کار یاد آدم میدادن حرفی نبود. به جای آموزش اصول کار فقط انرژی آدمو حروم می کنن.

خلاف جهت عقربه های ساعت چهارشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:48 ب.ظ

ای خاله ی بد... چرا بین بچه ها فرق میذاری؟
آره... خیلی از کارا از دور شیرین و زیبا هستن ولی از نزدیک سختن... اینم جمله ای از مادر عروس
در ضمن اون مطلبی که نمیدونم مال چند وقت پیش بود لینک یه آهنگ هم گذاشته بودی خیلی مطلبش باحال بود... میرم پیداش کنم دوباره بخونمش... آهنگ شاهزاده فکر کنم...

نه بابا فرق که نمیذاشتم. ولی تو دلم احساسم بهشون متفاوت بود!!

سختیشو تحمل می کردم. به هر حال هر کاری سختی داره. اما حرف زور و بی برنامگی رو نمیشه تحمل کرد.

مرسی لطف داری..برو بخونش :)

شادمهر چهارشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:26 ب.ظ

سلام خاله.
خوبی؟ خوب کاری کردی زود کشیدی بیرون اینجور وقتا آدم باید زود اقدام کنه تا محیط و آدما بهش عادت نکردن.

علیک سلام کوچولو!

مرسی خوبم...
خوشحالم که همه درستی این تصمیمم رو تایید کردن و کسی نگفت چرا نموندی تحمل کنی! :)

Al پنج‌شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:41 ب.ظ http://triplex.persianblog.ir/

از اونجایی که من آدم اولین بارها هستم باید بگم که چرا نموندی تحمل کنی!

چون دلم نخواست! D:

حمید پنج‌شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:27 ب.ظ http://abrechandzelee.persianblog.ir/

چرا نموندی تحمل کنی!؟ (اینو فقط بخاطر جوابت به کامنت قبلیه نوشتم که آرزو به دل نمونی!)...
ولی جدا خوب کاری کردی...مگه چقدر عمر میکنیم که کارایی که عذابمون میدن رو انجام بدیم؟...کسی که کار میکنه اکثر وقت بیداریش رو یا تو محل کار میگذرونه یا تو راه رفت و برگشتش...و این یعنی کسی که محیط کارش اذیتش میکنه رسما داره زندگیشو به فنا میده...

راستی نظرات پست آخر رو خودت بستی یا اشکال از بلاگ اسکایه؟

:))
تا شماها هستین من هیچ وقت ارزو به دل نمی مونم!!

واقعا فکر می کنم اگه می خواستم بمونم پیری زودرس می گرفتم! همه ی کسایی که اونجا کار می کردن چند سال از سن واقعیشون بیشتر نشون میدادن.

خودم بستم...چون مربوط به همین پست بود و در واقع فقط اعلام خبر!

کلاسور شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:28 ق.ظ http://celasor.persianblog.ir

سلام . همیشه ، وقتی میخوای توی محیط کار با دلت کار کنی به همین مشکل بر می خوری !!!!

متاسفانه آره! امیدوارم که امیدمو از دست ندم برای پیدا کردن همچین کاری!!

هادی یکشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 05:19 ب.ظ http://shahnia.blogfa.com/

درود
اولندش که چرا مطلب آخری، نظراتش فعال نی؟ دومندش این نظر مال همونه و من اینم طلب رو هنوز نخوندم، سومندش از اینکه همیشه به یادمی مرسی، چهارمندش دلیل اینکه دیر میام مشغله کاری زاده، کارام تو شرکت زیاد شده و کلاً کارم قبلاً بیشتر دفتری بود ولی الان رنگ دفتر رو کم می بینم بخاطر همین فرصت نت رفتن رو کمتر دارم. همین. دلم برای همه دوستان تنگ شده.

سلام
چون دو تا پست به هم مربوط بود نظرات پست بالایی رو بستم.
خواهش می کنم وظیفمه...خوشحالم که فقط به خاطر گرفتاری کاریه که کمتر آپ می کنی.موفق باشی...

بزرگ جزیره دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 04:29 ب.ظ

کاشکی من تو اون مدرسه بچه بودم

خوب شد که نیستی وگرنه الان داشتی از دوری من دق می کردی! :)))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد