گلدون

با بی حوصلگی میرم تو و شماره می گیرم و میشینم تا نوبتم بشه. به فاصله ی 4 صندلی از من دختر بچه ی 5-6 ساله ای نشسته که داره زیر چشمی نگام می کنه و یه لبخند شیطنت آمیز رو لبشه. آروم آروم خودشو می کشه طرف من و بلند بلند صندلی ها رو میشمره. وقتی میرسه کنارم میگه 5 و آروم زیر گوشم میگه: تو هم 6!  

نگاش می کنم و سعی می کنم بخندم. اما میدونم جز یه لبخند کجکی چیز بهتری تحویلش ندادم. دوباره به تابلو نگاه می کنم...هنوز خیلی مونده تا نوبتم بشه. رومو که برمیگردونم می بینم دختربچه نیست. رفته تو صف و دست مامانشو گرفته. اما هنوز داره با همون نگاه شیطونش براندازم می کنه. یه گلدون مسی بزرگ که حسن یوسف های قشنگی داره پشت سرم کنار پنجره ست. سرمو تکیه میدم بهش و چشمامو می بندم. احساس می کنم یه چیزی خیلی آروم و منظم داره از تو گلدون ضربه میزنه. برمیگردم نگاش می کنم. هیچ وسیله ی خاصی اطرافش نیست که اثر حرکتش به گلدون منتقل شه. برام جالبه. دوباره سرمو بهش تکیه میدم. حس خوبی دارم. انگار یه قلبه که داره می تپه...سنگینی یه نگاه رو احساس می کنم. سرمو که بالا می گیرم می بینم یه پیرزن روبروم وایساده و داره نگام می کنه. تا نگاش می کنم سریع لبخند خوشگلی میزنه و میگه:"می خوام برم اونجا بگم برام آژانس بگیرن" و با دستش میز رئیس بانک رو نشون میده. دستشو می گیرم و میرم رو نزدیکترین صندلی کنار میز مینشونمش و به رئیس بانک میگم که لطفا واسه این خانوم یه آژانس بگیرین. رئیس هم یه "چشم" بلند بالا میگه و شروع می کنه به خوش و بش کردن با پیرزن. از پشت یکی از باجه ها صدای خنده ی بلندی میاد. یه کارمند خانومه که داره با مشتری بگو بخند می کنه و پشت سر هم میگه حتما"! حتما"! همون موقع صدای شکستن یه چیزی میاد. انگار پارچ از دست آبدارچی افتاد. رئیس بلند میگه: فدای سرت و بقیه ی کارمندا هم هرکدوم به شوخی یه چیزی میگن و آبدارچی هم با خنده جوابشونو میده.   

حالم خیلی خوبه و از اون بی حوصلگی چند دقیقه قبل اثری نیست. نمی دونم این همه انرژی مثبت که تو این بانک کوچیک پخشه از کجا میاد. ولی من دوست دارم اینجوری فکر کنم ... همش زیر سر اون گلدون حسن یوسفه که یه قلب تپنده داره!                              

نظرات 30 + ارسال نظر
بزرگ جزیره یکشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:59 ق.ظ

موهام سیخ شد
فقط همین!

چون میشناسمت میدونم این یعنی خیلی خوشت اومده! پس متشکرم :)

شباهنگام یکشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:19 ب.ظ http://artapesar.blogfa.com

یه چیزی در حد معرکه بود نوشتت

باز هم متشکرم!
لطف داری :)

کتانه یکشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:27 ب.ظ http://katayoun.blogfa.com

آفرین....همه اش زیر سر همون حسن یوسفه......

مرسی ...
خوشحالم که قبول داری :)

حکایه یکشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:32 ب.ظ http://hekayeh.blogfa.com

خیلی حس قشنگی بود.

نظرلطفتونه ...ممنون

کتایون یکشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:53 ب.ظ http://goodmorning.blogfa.com/

کاش برش میداشتی میاوردی مجازستان.این همه گریه و زاری نکن

فکر کنم منظورت " نکنن" بود!

آره والا! اگه بدونم تاثیر داره میرم میدزدمش! :))

کیامهر یکشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:29 ب.ظ http://javgiriat.persianblog.ir

کدوم کشور هستید ؟

معلومه دیگه! کشور اروپا !!! :))

کیامهر یکشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:30 ب.ظ http://javgiriat.persianblog.ir

شوخی کردم
این اتفاقات انقدر عجیبه که آدم باورش نمیشه
نمی دونم شاید این تلخی روزها مون به خاطر همینه
به خاطر بد اخلاقیامون
ولی اون انرژی مثبت کعه گفتی به ما هم منتقل شد
باور کن

دقیقا" همینطوره! واسه خودمم عجیب بود. ولی جالبه که این روزها توجهم به این مساله خیلی جلب شده که تو هر محیط کاری که وارد میشم می بینم همه مثل همن. یا همه سرد و خشک یا حتی بداخلاق...یا همه شاد و پر انرژی که این حالت خیلی کمتره. دوست دارم بدونم چه عامل پر نفوذیه که رو همه تاثیر میذاره. حالا چه مثبت چه منفی.

و بابت این انتقال انرژی ای که گفتی خیلی خوشحالم :)

زری یکشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:44 ب.ظ http://everlife.blogfa.com

حالا من دیروز رفتم یه بانکی که پر از انرژی منفی بود. نمی دونم چرا وقتی وارد این بانک میشم از در و دیوارش برام غم میباره. فکر کنم به خاطر افکار منفی و بد کارمنداشه.

دقیقا ! منم همینطور فکر می کنم!

مثل داروخونه ای که روبروی خونه ی ماست! همشون به آدم چپ چپ نگاه می کنن!

ر. جنکی یکشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:26 ب.ظ http://fly.blogsky.com

سلام.
1- خیلی وقته که نتونستم براتون یه کامنت کوچولو بذارم
2- واقعا که چنه روز قشنگی داشتی . فقط از داستان کوتاهت گل حسن یوسف رو نمی شناختم.
3- خیلی دوست داشتم که تو بازیت شرکت می کردم ولی فکرم متمرکز نمی شه.

4- مرسی از اینکه بهم سر میزنی

علیک سلام

1-اشکالی نداره که...برای همه پیش میاد که یه مدت از نت دور میفتن :)

2- بفرمایین: اینم عکس حسن یوسف: ( البته حسن یوسف قشنگیش به برگای رنگارنگشه...فکر نکنم گل داشته باشه)...تو این لینکی که گذاشتم چندنوع از حسن یوسفو می تونی ببینی...البته انوع دیگه ای هم داره :)

http://i20.tinypic.com/1r5e1k.jpg


3- هر وقت متمرکز شد بازی کن...دیر نمیشه :)

4- وظیفمه و باعث خوشحالیم :)

Al یکشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:40 ب.ظ http://triplex.persianblog.ir/

پس قلب تپنده مرسدس بنز رو منتقل کردند تو گلدون حسن یوسف... میگم چند وقتی بود ازش خبری نبودا ...
حالا رفته بودی بانک پول چی رو بدی یا رفته بودی پول ورداری چی کار بکنی ...
و در آخر اگر بهت میگفتن از بین دختر بچه و پیرزنه یکی رو انتخاب کن، رییس بانک رو انتخاب میکردی یا آبدارچی بانک رو؟ ...

نه این قلب تپنده با اون فرق داره!!!

رفته بوم بانک از آب سرد کنش استفاده کنم! پول کجا بود؟! D:

بستگی داره انتخاب برای چی باشه! هر کدوم به جای خود قابل انتخاب بودن!!! :))

دخترآبان یکشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:56 ب.ظ http://fmpr.persianblog.ir

کاش همه جا از این حسن یوسفها با قلب تپنده داشت

واقعا ای کاش...

بلوطی یکشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:54 ب.ظ http://number13.blogfa.com

راستش اولش فکر رکدم می خوای از بانک و شلوغیش گله کنی ولی اینطور نبود و با اوضاع اعصاب این روزهای ادم ها وجود همچین بانکی یه نعمته :)
گلدون حسن یوسف...کی میدونه واقعا کار اون نبوده باشه...
راستش اولین بار که می خواستم بامبو بخرم برای خونه واسه این بود که یکی بهم گفته بود انرژی مثبت پخش می کنه و اگر تو خونه ای ناراحتی و انرژی منفی بین اعضاش باشه خشک میشه .... من باور کردم و برای انرژی مثبتش خریدمش...ولی راستش...داره خشک میشه....
زیبا بود خانومی.

آره منم شنیده بودم بامبو خیلی حساسه... ولی ناراحت نباش عزیزم...شاید علتش خشک شدنش چیز دیگه ای باشه...من شنیدم رنگ قرمز براش خیلی خوبه! اگه تو گلدون قرمز بذاریش یا رمانهای قرمز دور و برش یا رو ساقه ش گره بزنی ممکنه موثر باشه :)

اتل متل یکشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:32 ب.ظ http://shilly-shally.blogfa.com

یه بنده خدایی هست که هر وقت یه چیز محیرالعقول یا شگفت انگیز یا خیلی جالب می بینه ، میگه نصف بدنم فلج شد...این پست متفاوت و قشنگت نصف بدنمو فلج کرد دقیقا قبل از اینکه جمله های آخرو بخونم داشتم می گفتم چه بانک پر انرژی و باحالی آخه خیلی کم پیش میاد محیطهای اداری خسته نباشن!

اوه! البته خدا نکنه! ولی چون جنبه ی تعریف داشت خوشحال شدم :)) مرسی...لطف داری

اوهوم... نه تنها بیشترشون خسته هستن.بلکه خستگی رو به مشتری ها منتقل می کنن و اعصاب دو طرف داغون میشه... در صورتی که یه لبخند کوچیک می تونه همه چیو عوض کنه.

Al یکشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:13 ب.ظ http://triplex.persianblog.ir/

چقدر خوبه آدم قبل از شادمهر بیاد برای مردم [شب نویس] کامنت بزاره... یه سی چهل تا اسکرول صرفه جویی میشه ...

سی چهل تا چی چی؟؟!! :)) واقعا معنیشو نمی دونم...!!

شادمهر یکشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:59 ب.ظ

چی بگم؟! اینقدر این پستت خوب بود که حرفی برای گفتن باقی نمی مونه! فقط من با اون دوستی که گفته بود انرژی مثبت بانک رو به ما هم منتقل کردی کاملاً موافقم!

مرسی...راستش اصلا فکر نمی کردم اینقدر همه خوششون بیاد! شکسته نفسی نمی کنما ! جدی میگم. چون خیلی حس خاصی نداشتم. ولی اینقدر همه تعریف کردن که خودمم سر ذوق اومدم! :)

Al یکشنبه 2 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:51 ب.ظ http://triplex.persianblog.ir/

این رو یادم رفت بگم که چه خوبه که بعضی بانک ها برای استفاده از آب سرد کنشون شماره میدن ... چقدر خوب میشه برای این که بری پشت باجه هم شماره بدن ...

در مورد اسکرول هم باید بگم که این بیل بیلکی که در سمت راست تصویر می بینید و هر چه صفحه بزرگتر [از لحاظ طولی] باشد اون کوچکتر است و با کشیدن آن به سمت پایین می توان انتهای صفحه رو ببینید رو بهش میگن اسکرول ... مردم، چقدر سخته این چیزا رو توضیح دادن...

آره پیشنهاد خوبیه! برو این طرحتو به بانکها پیشنهاد کن! :))

خیلی خوب توضیح دادی! ممنونم. خسته نباشی D:

بهار (سلام تنهایی ) دوشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:18 ق.ظ http://beee-choneh.persianblog.ir

خیلی خوشم اومد از یه اتفاق چند لحظه ایی یه حس قنگ و ناب ساختی ..مرسی گلدون ...آره اونجا حسن یوسف نفس میکشیده ..می دونی جایی که گیاهی نفس میکشه و قلبش می تپه بهشته ..حتی اگه یه بانک کوچیک تو یه محل یه شهر شلوغ باشه

نظر لطفته عزیزم...
راست میگی...حتی تو وسط این همه شلوغی هم گاهی آدم بهشتو میبینه :)

بهار (سلام تنهایی ) دوشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:49 ق.ظ http://beee-choneh.persianblog.ir

اون چند خط پایانی خیلی پر تحرک و پر از انرژی و سرشار از زندگی هست ..

از تو که پر انرژی تر نیست عزیز دلم :)

مکتوب دوشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:08 ق.ظ

گاهی تو این همه هیاهو و روزمرگی ازار دهنده انگار نیاز به یه تلنگر هست تا ادم یه ذره سر کیف بیاد.
میدونی گاهی با خودم فکر میکنم تو گذشته خیلی از چیزهای کوچیک و کم مقدار باعث می شد خوش باشیم.یه عصر و رفتن پارک خوردن یه بستنی.و...
نباید غرق سختی ها شد.همین خوبه.

وااااااای...باهات موافقم شدید...دلخوشیهای گذشته خیلی ساده تر و بیشتر بودن اما نمیدونم چی شده که حتی اونا رو هم از خودمون دریغ می کنیم :(

حمید سه‌شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:11 ق.ظ http://abrechandzelee.persianblog.ir/

یکی از بهترین نوشته هایی بود که تا حالا تو بلاگستان خونده بودم...اینو بدون اغراق میگم...
خیلی حس خوبی داشت...نصفه شبی حالم رو جدی جدی خوب کرد!...مرسی...

چون بدون اغراق گفتی خیلی ذوق کردم! مرسی. چون آدم رکی هستی نظرات همیشه برام مهم بوده. واسه همینه که میگم ذوق کردم.

بلوطی سه‌شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:37 ق.ظ http://number13.blogfa.com

سلام
میگم که شب نویس جون گلم راستش کلی روبان قرمز بستم دورو برش:))
مرسی تو واقعا لطف داری عزیزم...همیشه به این فکر می کنم که چجوری می نویسم...
خیلی مراقب خودت باش.

سلام عزیزم

کار خوبی کردی...ایشالا که حالش بهتر میشه :)

خواهش می کنم....احساس واقعیمو گفتم...

تو هم مواظب خودت باش...بوس

کلاسور سه‌شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:46 ب.ظ http://celasor.persianblog.ir

شاید قسمت زیادیش به خاطر اون رئیس بانکه !!!

مسلما" خیلی مهمه...خیلی...اخلاق خوب بخصوص اگه ازطرف بزرگتر یا رئیس جایی باشه واقعا تاثیرگذاره.

سولماز چهارشنبه 5 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:36 ب.ظ

من خودم به شخصه عاشق این انرژی های مثبت و کوتاهم!

قطعا ما هم با یه جمله می تونیم دنیای اطرافمون رو روشن تر و زیبا تر کنیم.

خود من امروز وقتی به جمع چندتا پیرزن رسیدم یه لبخند زدم و بهشون گفتم: سلام خانم خوشگلا!

همشون کلی ذوق کردن و با لبخندشون کلی انرژی بهم دادن.

متنتم عالی بود.

این توانایی قابل تحسینه...بهت تبریک میگم :)

خیلی خوبه هممون سعی کنیم از راهی که خودمون می تونیم به دنیای کوچیک اطرافمون انرژی مثبت بدیم.

pemi پنج‌شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:03 ق.ظ

نــــــــــــــــــــــه؟!
یا تو سرت به جایی خورده بوده و اینا رُ توهم زدی یا کارکنان اونجا سرشون به جایی خورده بوده که انقدر انسان بودن

نمی دونم! راستش الان فکر می کنم ممکنه اشتباه کرده باشم :))

ر.جنکی پنج‌شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:12 ب.ظ http://fly.blogsky.com

سلام.


علیک سلام..چیزی شده؟ چرا چپ چپ نگاه می کنی؟ D:

بهار مهرگان جمعه 7 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:10 ق.ظ

احتمالاْ این بانک پارسیانه میدون سلماس نیست ؟؟

نه عزیزم... اینی که گفتم بانک صادراته...ولی لازمه برم اونجا رو هم ببینم :)

نوید یکشنبه 9 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:14 ب.ظ http://navidam.blogfa.com

من دیگه از دست شما دختر خاله ها باید پناه ببرم به آسمونا.

:)))) برادر زاده های گل مجازی داشتن همینه دیگه!! D:

نوید یکشنبه 9 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:16 ب.ظ http://navidam.blogfa.com

تو این سالها هرچی کار کردم فرستادم برای شما و ولخرچی کردین دیگه

عمو بی انصاف نباش ...عوضش باعث افتخار شما شدیم دیگه!! :))

نوید یکشنبه 9 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:22 ب.ظ http://navidam.blogfa.com

بیا نگفتم؟!! همش تو بانکی واسه اینکه پولها رو فرستادم بگیری بری از این هله هوله ها بخری
خیلی خوبه‌که محیط های کاری خوب برای خودمون و ارباب رجوع درست کنیم

عمو چرا لو دادی؟ نمی خواستم کسی بفهمه چرا رفتم بانک! D:

آره خدا کنه همه جا همین طوری بشه یه روز...باید امیدوار بود...

آنتی لاو پنج‌شنبه 20 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:15 ق.ظ http://setaresob.blogfa

ساعت ۳ صبحه وقتی مطلبتو خوندم انقدر حال کردم که نگو......فکر کن همه جا انرژی مثبت بود

مرسی که حس خوبتو با من درمیون گذاشتی...خوشحالم که موثر بوده...لطف داری دوست من

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد