یادش بخیر

بعضی وقتا حاضری هرکاری بکنی تا فقط یکی از لحظه های گذشته رو دوباره تجربه کنی. اما شاید این به گذشته برگشتن تنها "غیر ممکن" ما آدما باشه. پس خاطره ی اون لحظه ها اینقدر تو مغزت رژه میرن که تنها راهت اینه که چشماتو ببندی و تو فکرت به گذشته پرواز کنی.

جرقه ی یکی از این خاطره ها الان وقتی داشتم مجله می خوندم تو ذهنم زده شد. خاطره ای که مربوط میشه به دوران راهنماییم با دو تا از دوستام. یه سری کتاب جیبی داشتم که همیشه می بردمشون مدرسه و ساعتای بیکاری سه نفری می خوندیمشون. این کتابها داستان های مختلف از دو تا برادر بود به اسم های مارک و فرانک (اگه اشتباه نکنم ) که داستان های مهیجی رو پشت سر میذاشتن و خیلی از ماجراهاش هم پیچیده و پر رمز و راز بود.(خواهشا" اگه کسی این کتابا رو میشناسه بگه بلکه بتونم دوباره تهیه شون کنم) اما جالب تر از داستان ها طرز کتاب خوندن ما بود که هر کدوممون یکی از نقش های اصلی رو داشتیم و دیالوگ هر نقش رو متناسب با حال و هوای داستان می گفتیم و کلی خوش میگذشت و می خندیدیم. و البته دو تا دوستم معمولا نقش دو تابرادر رو داشتن و من نقش دخترایی که تو داستان بودن!

الان دلم می خواد به کسی که این کتابا رو بهش دادم و بهم برنگردوند یه بد و بیراهی بگم! ولی مشکل اینه که یادم نیست کی بوده!

نظرات 42 + ارسال نظر
زری سه‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:19 ب.ظ http://everlife.blogfa.com

امان از اینایی که کتاب میبرن و بر نمی گردونن. آهای کتاب دوست ما رو بیار بهش بده.

امیدوارم صداتو بشنوه هر کی هست! :))

سولماز سه‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:44 ب.ظ

آخی. چه با مزه.

پس تو هم اهل خاطره بازی هستی.

من و خواهرمم همیشه تئاتر بازی می کردیم و اون همیشه نقش پسرارو باز می کرد! (عشق قهرمان بازی کشته بودتش)

پستت خیلی جالب و خاطره انگیز بود.

خاطره بازی...آرهههه
کاشکی با این کارا به جایی هم می رسیدیم! نمیذارن هنرامون شکوفا بشه که! :))

سرویا سه‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 01:09 ب.ظ http://sarvia.blogfa.com/

بچه ها تو دوران راهنمایی چه کارا که نمیکنن!!
2 تا برادر بودن به نامهای مارک و فرانک، اونوقت 3 تا دختر نقشاشون رو بازی میکردن! خیلی بهم میخوره!!!
شما هم تخیلتون قوی بودا!

اصلا اصل هنر تخیله! ما هم که هنرمنددددددددددددددد! بله دیگه! D:

نوید سه‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 01:24 ب.ظ http://navidam.blogfa.com

به به پیشرفت کردی نوشته هات و عکسات متفاوت شده . نودت هم حت«آ متفاوت شدی . من از این نوشته خیلی خوشم اومد. عکسش هم بسیار زیا و با نوشته ات خیلی همآهنگه

خدارو شکر که یه پست طبق سلیقه ی شما گذاشتم! مرسی یه عالمه :)

نوید سه‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 01:25 ب.ظ http://navidam.blogfa.com

میخواستم گل بهت جایزه بدم اما این شکلکهای کامنت دونیت گل نداره

آره متاسفانه این شکلک ها دو تا کمبود داره. یکی گل یکی هم بوسه! :))

شما خودت گلی عمو نوید :)

حکایه سه‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 01:30 ب.ظ http://hekayeh.blogfa.com

این کتابها پیدا نمیشه.بد وبیراه را بیشتر کنید

الان تو دلم دارم همین کارو می کنم :)

کتایون سه‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 05:18 ب.ظ http://goodmorning.blogfa.com/

منم یک کتاب از حمید مصدق داشتم که خدا سال قبل داده بودم به یکی که همیشه به روحش صلوات می فرستادم.
این دفعه تهران که بودم دیدمش هم کتابم را بهم داد هم کلی کتاب ازش امانت!!گرفتم.خدا سال دیگه اگه زنده بودم و زنده بود و دیدمش بهش پس میدم

یعنی انتقااااام؟ شدیدا موافقم! منم اگه پاش بیفته همین کارو می کنم :))

دخترآبان سه‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 06:56 ب.ظ http://fmpr.persianblog.ir

ما یه بار چندتا داستان کودکان مثل خاله سوسکه رو با این روش خوندیم

آره اتفاقا اون داستانا بیشتر حال میده! :))

بلوطی سه‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 08:53 ب.ظ http://number13.blogfa.com

سلام عزیزم :)
موقع دعوا دیگه اسم خودمونو می گیم! :)
واقعا راست گفتی...یه مهمونی بود تو بچگیم رفته بودم الان خیلی دلم می خواد باز رگردم:(
راستش تا حالا نشنیدن اسم این دو برادر رو :(
مرسی لطف داری عزیزم
راستی خانومی موز اصلنم چاق کننده نیست!
یه دونه موز همش ۱۰۰ کالری داره خانومم :) البته موز حتما لازم نیست بخورید فقط چون منبع غنی پتاسیم هست گفتم :)

ایشالا مهمونی های بهتر و خاطره انگیز تر رو تجربه کنی گلم

من موز دوست دارم اگه بدونم چاق کننده نیست با خیال راحت تر می خورمش :) مرسی عزیزم

mersedeh سه‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 09:03 ب.ظ http://www.chavoshi-century.blogsky.com/

من همیشه تو خاطره هام عاشق نوستالژی و گذشته اما به عنوان یه خوره ی کتاب کلا بهت توصیه میکنم کتاب دست کسی ندی چون اگرم بهت برگردونه محاله اون چیزی باشه که بهش دادی (البته بعضی ها هم استثنان و قابل اعتماد ولی کلا ندی بهتره)

من خودم یه بار یکی بدجور اصرار داشت که یه کتابمو بهش بدم آخر رفتم یکی خریدم بردم دادم بهش

اون بد و بیراهی رو هم که میخوای بگی رو بگو حداقل سبک میشی

کار خیلی خوبی می کنی! منم اگه می دونستم همچین بلایی سر کتابام میاد قرض نمیدادم. البته الان هم برام درس عبرت نشده و به اطرافیانم کتاب میدم که بخونن! البته فقط قابل اعتماداشون!

ولش کن! حواله ش می کنم به خدا! ( نفرین مادربزرگا! )

هادی سه‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 09:54 ب.ظ http://shahnia.blogfa.com/

درود
یعنی میخوای بگی اگه میدونستی کیه، بد وبیراهه رو میگفتی، عمراً

سلام
یعنی معلومه خیلی بچه مثبتم؟ :))

کتانه چهارشنبه 9 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:45 ق.ظ http://katayoun.blogfa.com

این روز زیبا و دل انگیز تابستانی ات به خیر و خوشی باد گلم...

مرسی کتانه ی عزیزم برای تو هم همینطور

بهار (سلام تنهایی ) پنج‌شنبه 10 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:09 ق.ظ http://beee-choneh.persianblog.ir

این عکسه چه با مزه ست ...منم خیلی از کتابام اینور و اونور هستن ..و این حس رو می فهمم حسابی بد و بیراه بگو تا اگه کتابا نمیان حداقل حالت جا بیاد .....و اما خاطره بازی ..من خیلی دوست دارم گاهی هم غرق میشم تو خاطراتم ..

بد و بیراه که میگم ولی یواشکی! :))
ولی امیدوارم کتابا رو هم پیدا کنم :)

pemi پنج‌شنبه 10 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 01:48 ب.ظ

عجیبه ولى یه آن هوس کردم این کتابى رو که گفتى بخونم./ واسه همینه که من کتاباى غیردرسیم رو به کسى قرض نمیدم / دارم امتحان میدم کم میام :)

تحقیقاتم به جاهای خوبی رسیده! فکر کنم دارم پیداش می کنم. منظورم انتشاراتشه. حتما وقتی پیدا کردم بهت میگم :)

ایشالا امتحانا رو هم خوب میدی عزیزم

ر.جنکی پنج‌شنبه 10 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 02:23 ب.ظ http://fly.blogsky.vom

سلام.

چقدر باحال کتاب می خوندید.

:: برای پیدا کردن کتابا باید همه جا رو خوب جستجو کنیمږ اول از همه خونه دوستاتو ::

سلام
آره! البته دوستان اون موقع کلا" به خاطره ها پیوستن و ازشون بی خبرم :(

خلاف جهت عقربه های ساعت پنج‌شنبه 10 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 09:33 ب.ظ

احتمال میدم این اتفاق هم توی شرکت باید افتاده باشه...
پس تهرونیا هم از این کارا بلدن؟ من فکر کردم فقط این همشهری های ما از این کارا میکنن... من الان نصف جزوه ها و کتابام دست دوستامه و طبیعیش کردن...

کدوم اتفاق؟! نه جدی! کدوم اتفاقو میگی؟! D:

جزوه از کتاب خیلی بدتره چون حاصل دسترنج خود آدمه! واسه همینه که من وقتی دانشجو بودم جزوه هامو بدخط می نوشتم که کسی ازم جزوه نخواد! بنابر این حتی جزوه هامو خودم هم نمی تونستم استفاده کنم و موقع امتحانا از بقیه می گرفتم :))

شادمهر پنج‌شنبه 10 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:37 ب.ظ

کی گفته به گذشته برگشتن تنها غیر ممکن آدماس؟! این همه غیر ممکن دور و برمون ریخته! اما اینو قبول دارم که یکی از مهم ترین غیرممکن هاس! حداقل واسه آدمای نوستالوژی باز که اینطوره. مثلاً‌ یکی مثل من که دائم تو گذشته ها سیر میکنه همین غیر ممکن بودن خیلی براش عذاب آوره!

غیر ممکن داریم تا غیر ممکن. من منظورم غیر ممکن های امکاناتی و اینا نبود. منظورم غیر ممکن های محض بود که البته آره. شاید این قضیه تنها موردش نباشه.

شادمهر پنج‌شنبه 10 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:41 ب.ظ

ما هم از این کارا میکردیم تو مدرسه. یادش بخیر من با یکی از دوستام(تو دبستان) خودمون دو تا شخصیت ساخته بودیم و فی البداهه دیالوگ میگفتیم! زنگای تفریح دیگه خوراکمون شده بود. بعد از یه مدت بچه های مدرسه جمع میشدن دورمون و تماشا میکردن. مثل تئاترای خیابونی شده بود. خلاصه همین باعث شد که ناظم فهمید. اومد کارمونو دید. خیلی خوشش اومد. یه بار که تو مدرسه جشن بود ازمون خواست بریم واسه همه اجرا کنیم.... یادش بخیر... انگار صد سال ازش میگذره!
ببین این خاطره ی تو چی رو یادم انداخت! هی روزگار...

هه هه! چه باحال بوده!
ولی چه ناظم بیخودی داشتینا. ناظمی ناظمه که وقتی ببینه دو نفر دارن از خودشون از این اداها در میارن اینقدر بکوبدشون به در و دیوار که تیارت میارت یادشون بره! چه برسه به اینکه بخوان از اون دوران به خوبی هم یاد کنن! واقعا که! آبروی هر چی ناظمه رفت با کار این آقا!

Mo0Mo0sH پنج‌شنبه 10 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:43 ب.ظ http://vo0ro0jak66.blogsky.com

webeto mido0stam azizam,askat kheyli bahalan.

مرسی دوست من...باحالی از خودته :)

شادمهر پنج‌شنبه 10 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:44 ب.ظ

راستی متأسفانه من این کتابی که گفتی رو نمی شناسم! اینجور که ازش گفتی حدس می زنم از اون کارای با حال قدیمی باشه!
عجیبه که هیچ کس دیگه هم نمی شناخت این کتابا رو!

ولی خودم دارم پیداشون می کنم از طریق سرچ اینترنتی....فکر کنم بتونم دوباره بخرم :)

شادمهر پنج‌شنبه 10 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:49 ب.ظ

اون بنده خدایی که کتاباتو برده واقعاً شانس آورده که تو یادت نیومده کیه!
باز یاد یه خاطره افتادم. یه کتاب قدیمی داشتم که نوشته های کوتاه طنز بود. سبکش تقریباً گل آقایی بود. من که خیلی دوستش داشتم و از خوندنش لذت می بردم. تا اینکه رسیدم به دوم دبیرستان. یه معلم ادبیات داشتیم که عاشقش بودم. یه بار بهش گفتم من یه همچین کتابی دارم. گفت بیار ببینم چیه! خلاصه کتاب بردن همانا و دیگه هیچ وقت ندیدنش همانا! منم با کلی خجالت یه بار بهش گفتم آخرای سال. اما نیاورد دیگه! نیاورد که نیاورد
اسمه کتابه رو هم یادم میاد: نوشخند...

استثنائا باهات موافقم...شانس آورده! ولی اگه هم یادم می اومد فکر می کنی نهایتا چی بهش می گفتم؟ یه چیزی تو مایه های "بی ادب" یا خیلی دیگه وحشتناکش "بی شعور"! :))


بیا دیگه! اون از ناظمتون...اینم از معلمتون! واقعا که! معلم باید سمبل امانت داری و اینا باشه...خجالت آوره! همینه که همچین آدمایی رو تحویل اجتماع دادن دیگه! :))

شادمهر پنج‌شنبه 10 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:50 ب.ظ

راستی تو چرا جدیداً اینقدر دیر به دیر پست می ذاری؟! هان؟! بچه پس حقوق میگیری واسه چی؟! تند تندتر پست بذار! این یه تهدید بود!

ها؟ حقوق چه ربطی داشت؟ بعدشم شما برو واسه خودت لالایی بخون! انگار خودش داره هر شب و روز پست میذاره از بقیه هم انتقاد می کنه! واقعا چقدر وقیح ! D:

نرگس جمعه 11 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 01:38 ق.ظ http://mansouri-n.blogfa.com

من هرشب انگار که جزو وظایفم باشه تو خاطراتم سیر میکنمیا توهم آینده رو می زنم
منم کتاب دادم بهم پس ندادن اما میدونم کیه...از همین جا اعلام میکنم بی ادبا کتابن مون رو پس بیارین

خیلی خوبه اگه هنر در حال زندگی کردن رو داشته باشیم. ولی باز به نظرم به آینده فکر کردن بهتره حتی اگه توهم باشه :)

:)))))
یعنی اونا وبلاگ منو می خونن که اینجا بهشون گفتی؟ :)))

مکتوب جمعه 11 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 02:43 ب.ظ

میدونی من اگه بخوام برگردم به عقب.دلم میخواست همه چی رو ول کنم و فقط فوتبال بازی کنم.اخ که دلم تنگ شده واسه ....

یکی پیغام داد بگم وبلاگت مشکل داره.نوشته ها رو از کادر گم میکنه.اینم گفت که میتونم راهنماییش کنم.
خواستی بگو تا من بگم بهش که راهنمایی کنه تو رو

زندگی یعنی همون کاریو کنی که عشقشو داری. مگه الان دیر شده؟ خوب الان همین کارو کن :)

ممنون که گفتی...باشه حتما یه قرار یاهویی میذاریم که بهم بگه چی به چیه.بازم مرسی

باغ شیشه ای جمعه 11 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 05:01 ب.ظ http://helgirls.blogfa.com

زندگی دفتری از خاطرهاست
یک نفر در دل شب
یک نفر در دل خاک
یک نفر همدم خوشبختی هاست
یک نفر همسفر سختی هاست
چشم تا باز کنیم عمرمان می گذرد
ما همه همسفریم
خوشحال میشم بهم سر بزنی[گل]

بهار مهرگان شنبه 12 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:28 ق.ظ http://www.baharmehregan.blogfa.com

سلام شب نویس . خیلی از کتابای من هم خیلی ها بردن و پس نمیدن !‌لطف کن بد و بیراهاتو نثار تمام خیانت کاران در امانت کن که واقعا کارشون زشته !

راستی یه چیز بامزه یادم اومد . یه بار یکی از دوستای دبیرستانم یکی از کتابامو به امانت گرفت و پس نداد. من هم از اونجایی که اون کتاب هدیه بود تصمیم گرفتم بعد از چند ماه بهش بگم . باور میکنی زل زد تو چشمم گفت : ؛ واه چه خسیس !‌ خوبه پول کتابت همش ۱۵۰۰ تومنه !!
تو باشی به این حد از شعور چی میگی ؟؟

سلام عزیزم...حتما! انگار همه دلشون حسابی پر بوده... و بد و بیراهام ثواب داره نه؟ D:

عججججججججججججججب!!! من باشم واقعا فقط می تونم سکوت کنم! یعنی ...؟ واقعا که!

لیلا شنبه 12 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:25 ق.ظ http://www.leilag.blogfa.com

سلام
فکر کنم این کتاب دادن و پس نگرفتن جزو خاطرات همه باشه
اما یه چیزی بگم من از یکی کتاب گرفتم و پس ندادن از بس این کتاب جالبه اصلا دلم نمیاد پسش بدم . اما دارم سعی می کنم که پسش بدم .
آره پسش می دم آخه می دونم چه حالی داره که کتابای آدم این جوری یکی یکی کم بشه . باور می کنی کتابای خودم چندتاشون دست این و اونه بهم ندادن

سلام عزیزم
خوب من که باورم نمیشه تو بخوای به امانت خیانت کنی :) چون خودت هنرمندی و هنرمندا به نظرم امانت دارای خوبی هستن مخصوصا در امور فرهنگی!
به نظرم حداقل میشه اینجور وقتا به صاحب امانت اطلاع داد که می خوام کتابو دیرتر پس بدم یا حتی پس ندم! اینجوری طرف حساب کار خودشو می کنه که اگه بخواد بره دوباره کتابشو تهیه کنه. وگرنه واقعا ارزش مادیش مطرح نیست.
امیدوارم کتابای گمشده ت پیدا شه. و همچنین کتابای من و بقیه :)

بزرگ جزیره یکشنبه 13 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:40 ق.ظ

...و شب نویس همون روزا ترک تحصیل کرد و الان سیکل ردی داره خدایی من چقدر با مزه ام آخه.
جدا قیافه ی تو وقتی داستان میخونی دیگه فوقه دیدنیه

دربامزگی تو که شکی نیست!!! ولی ربط ترک تحصیل با این پست من واقعا چی بود؟ D:

غزل سه‌شنبه 15 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:19 ق.ظ http://sina382.blogfa.com/

تنها وقتی که از دست و دلبازیام پشیمون شدم همین دست و دلباز بودن در برابر کتابام بوده

دقیقا! چون امانت داری در این زمینه اصلا سابقه خوبی نداره!

بهاره سه‌شنبه 15 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:17 ب.ظ http://eternaldeath.blogfa.com

احیانا برادران گریم نبودن...
منم یه همچین تجربه های کتاب خونیو داشتم. خیلی فاز میده.

نه...اسمشون برادران هاردی بود فکر کنم

اوهوم...ولی دیگه تکرار نمیشه

من چهارشنبه 16 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:56 ب.ظ http://khorshidejavedani.blogfa.com/

سلام
استادم امسال کتابی رو که بهش امانت داده بودم برا روز معلم برداشت
دلم برا کتابم تنگه

سلام

چه جالب! خودش به خودش کادو داده ...البته از کیسه ی خلیفه!! اشکالی نداره دوباره واسه خودت بخرش و این بار به هیچکی نشون نده! :)

نارنین پنج‌شنبه 17 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 03:45 ق.ظ http://farzandanekorosh.blogfa.com

یه از خدا بی خبرا هم کتاب منو برده...واقعا نمیدونم کجاست اگه گیرش می اوردم میکشتمش

از طرف من هم بکشش! :))

بلوطی پنج‌شنبه 17 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 03:41 ب.ظ http://number13.blogfa.com

فدات شم
تو که هنوز اپ نکردیییییییی
اصلا به این یکی بچت نمیرسیا :( مامان بد :((

آخخخ! قبول دارم مامان بدی ام! به خدا حسش نمیاد! ولی سعیمو می کنم :)

شادمهر شنبه 19 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:01 ب.ظ

شب نویس پست بذار...

اگه تو نگفته بودی میذاشتم! افت داره برام بخوام به حرفت گوش بدم! D:

Al یکشنبه 20 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 01:41 ق.ظ http://triplex.persianblog.ir/

یادش بخیر یه زمانی شب پست میزاشت میامدیم میخوندیم صفا میکردیم... خودتم داری میری قاطیه یادش بخیریا که...

آره یادش بخیر! امیدوارم به زودی از این وضعیت "یادش بخیری" در بیام! :))

نوید یکشنبه 20 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 09:26 ق.ظ

این نقد و بررسی ها رو میری؟از حقوقت کم میشه ها!

من فکر میکردم اگه برم و تعریف کنم از حقوقم کم میشه! واسه همین جاهایی که نقد نداشتم نظر نمیدادم:)

شادمهر یکشنبه 20 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 03:16 ب.ظ

:)

ر.جنکی دوشنبه 21 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:15 ب.ظ http://fly.blogsky.com

سلام.
دارم نگرانت میشم.

گفتم یه تیم جستجو بیوفتن دنبالت پیدات کنن

ببینم چرا نمی نویس

سلام

اوه! نه بابا طوری نشده. من همینجام! بگو زحمت نکشن D:

می نویسم به زودی

بلوطی سه‌شنبه 22 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:12 ب.ظ

کجایی ؟ بابا نگرانم عجیجیم

نگرن نباش بلوطی گلم... همین طرفام. فقط حال نوشتن نبود چند وقت

نوید چهارشنبه 23 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:32 ب.ظ http://navidam.blogfa.com

آفرین

قربون شما! وظیفم بود :)

کتانه چهارشنبه 23 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 01:19 ب.ظ http://katayoun.blogfa.com

ببینم آیکون گل کجا دارین؟؟

نداریم! واقعا نمیدونم چرا :(
خودت گلی عزیزم :)

مونا چهارشنبه 23 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 03:58 ب.ظ http://13002000.blogfa

سلام
شب نویس جان
ساعت ۱۰:۱۵ صبح که ماله صبح نویساس،نه؟!
موفق باشی

سلام عزیزم
متاسفانه شبا رو ازم گرفتن! یعنی مجبورم بخوابم :(

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد