«شاید انار ، فاصله ی من و تو را هم...»

نفس حرف زدن نداشت. از ته حلقش به زور یه صدایی می اومد : "خدا خیرتون بده." پیرمرد کل سالن رو با پاهای نحیفش گشت . نتونستم نگاهش کنم و ببینم چند نفر دست رد به سینه ش زدن و بهش کمک نکردن. طاقتشو نداشتم. قبل از رفتن دوباره با همون صدا گفت: خدا خیرتون بده. دستشو نگاه کردم. چند تا اسکناس بود که از اون فاصله نفهمیدم چقدر پول میشد. از در شیشه ای هنوز داشتم نگاش می کردم. وایساده بود و داشت به شیرینی های یه قنادی نگاه می کرد. ولی به جای قنادی آروم رفت تو میوه فروشی بغلی و یه کیسه انار خرید. نشست رو جدول کنار پیاده رو که خستگیشو بگیره. وقتی کارم تموم شد و از سالن اومدم بیرون هنوز پیرمرد اونجا نشسته بود. شاگرد میوه فروشی ازش پرسید: این همه انارو واسه چی خریدی؟ تو که نمی تونی بخوری. لابد می خوای بفروشی؟ 

آروم گفت: واسه زنم می برم. انار خیلی دوست داشت...


همین دیگه! یه امروز ما بغض نداشتیم! دمت گرم پیرمرد..دمت گرم


پ.ن: نمیدونم! کسی مطلبی نوشت که شاید مربوط به من نبود اما خوب ،من فکرامو کردم و دیدم حتی اگه یک درصد هم مربوط به من بوده بد نیست یه توضیحی بدم. چون نمی خوام هر پست من که کمی بوی غم داره سوءتفاهم ایجاد کنه. قضیه ساده تر از این حرفاست. من قبل از این ماجراها پست غمگین یا عاشقانه نمی نوشتم؟! پست اشک دار و بغض دار نمی نوشتم؟! مگه آدم تو زندگیش فقط به خاطر یه موضوع ، میشکنه یا غصه می خوره که غمگین بودن پست های من یا حرف از بغض و گریه زدن ، فقط به اون موضوع خاص مربوط باشه؟ خدارو شکر من مدتیه که با خودم در مورد اون قضیه کنار اومدم و پست قبل هم نشونه ی خوبی بود برای این کنار اومدن. و از این به بعد هم اوضاع بهتر میشه. شاید اون حرفا به خاطر عنوان این پست بوده که در مورد اون هم باید بگم: بله. من  عاشق نوشتن جمله ها و پست های عاشقانه م. بخصوص از وقتی عشق رو عمیق تر درک کردم. و از این به بعد هم مثل قبل هراز گاهی عاشقانه می نویسم. بدون این که بخوام با نوشته هام رو کسی تاثیر بذارم. فقط مثل بیشتر وبلاگ نویسا واسه دل خودم می نویسم. همین. و اصلا هم از نوشتن اینجور حرفا قصد مظلوم نمایی ندارم. همونطور که تا حالا هیچ وقت نداشتم. که اگر قصد این کارو داشتم فکر می کنم راه های خیلی بهتری وجود داشت! هدف من از نوشتن احساساتم ، علاقه م به نوشتنه و بس. و این رو هم در کل بگم .ادعایی ندارم که هیچ اشتباهی تو کارهام و نوشته هام و رفتارم نداشتم ولی قضاوت دیگران هم فقط تا وقتی برام مهمه که انصاف رو زیر پا نذارن. 

  

اگر هم اون مطلب اصلا ربطی به من نداشته باید بگم خدارو شکر. ولی به هر حال بهانه ی خوبی شد که این توضیحات رو بنویسم. چون دیر یا زود می خواستم حتما این نکته رو بگم که میدونم اگه قرار بود با نوشتن به هدفی برسم تا حالا رسیده بودم! بنابراین از این به بعد نوشته های من حتی از نوع عاشقانه و غمگین و اشک و آه (!) لزوما" هدف خاصی ندارن. دقیقا مثل روند عادی وبلاگ تا چند ماه پیش. 

نظرات 14 + ارسال نظر
بزرگ جزیره سه‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:48 ب.ظ

حس قشنگی داشت.

شبا چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:54 ق.ظ http://artapesar.wordpress.com/

چی باید بگم جز تحسین مطلبت
و خیلی خوشحال شدم از توضیحت اگرچه اصلا همچین برداشتی از نوشتت نکرده بودم اما توضیحت خیالم رو راحت کرد

مرسی شبا جونم. لطف داری.
آره خوب شد که این حرفا رو زدم. فکر کنم همه باید می دونستن.

چه عکس خوشگلیییییییییییی

زری چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:40 ق.ظ http://everlife.blogfa.com

بغض کردم.

کاش این قضاوت ها نبود. اونوقت میشد خیلی راحت تر نوشت.

چی بگم؟ می دونم خیلی های دیگه هم مثل خودت این مشکل رو دارن. من که حرفامو زدم که خیالم راحت شه! امیدوارم همه چی بهتر باشه از این به بعد.

کتایون چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:00 ب.ظ http://goodmorning.blogfa.com/

چه عشقی.من که رسما حسودیم شد

کار خوبی کردی که نوشتی:)

آره خوب. حسودی هم داره!
مرسی از دلگرمیت

بهاره پنج‌شنبه 20 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:56 ق.ظ http://eternaldeath.blogfa.com

شب نویس جان فرضا هم هدف خاصی داشته باشه به اندازه کافی ما مجبوریم توی زندگی شخصیمون خودمونو سانسور کنیم اما اینجا نباید بذاریم اینطوری بشه وگرنه ممکنه فراموش کنیم چی هستیم. حتی اگه یهو دلت تنگ شد گرفت بغضت گرفت یا هر چیزی همین جا بنویس و باور دوستان وبلاگی درک می کنن.

مرسی عزیزم.
نه. اصلا قصد خودسانسوری ندارم. چیزایی رو که واقعا دلم بخواد بگم همیشه میگم.

Al پنج‌شنبه 20 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 04:16 ب.ظ

به ترتیب از بالا به پایین:
باشد که خداوند همه را به راه راست هدایت کند.
ایول.
حرفهای کلیشه ای.

از پایین به بالاش چطوری میشد؟

نوید پنج‌شنبه 20 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:09 ب.ظ http://navidam.blogfa.com

اولا ممنون از کامنت خوبت برای من.
خیلی قشنگ دیدی و قشنگ هم نوشتی. ایکاش همه ما اینطوری عاشق باشیم

خواهش می کنم.
مرسی لطف دارین. بله...یه عشق پاک و بی دریغ.

Al جمعه 21 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 03:27 ق.ظ

به ترتیب از پایین به بالا:
حرفهای کلیشه ای.
ایول.
باشد که خداوند همه را به راه راست هدایت کند.

آهان از اون نظر!

بهار(سلام تنهایی) جمعه 21 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 03:52 ب.ظ http://www.beee-choneh.blogfa.com

این عکس شبا با اون خنده ی خوشگلش چه جوری اومده اینجا ...
دم پیرمرد عاشقم گرم ...دیروز بعد از مدتها سبک اومدم خونه تون ..خوش گذشت ..کلی هم خوردیم ...

این عکسو خودش گذاشته واسه آواتارش. آره خیلی خوشگله.

خوش اومدین. نوش جان

زوزه شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:55 ق.ظ

چه پ.ن تند و خشنی

نه لابد تو خشن خوندیش. فقط جدی بود یه کم!

پروا شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:37 ب.ظ

چه خوب که بی پرده می نویسی... و راحت و ساده.

ببین کی اینجاست
مرسی عزیزم

یاسی یکشنبه 23 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:43 ق.ظ http://pejvakesokoot.blogfa.com/

سلام شب نویس
امشب هم بنویس

چقدر از وفای این پیمرد خوشم اومد.یعنی من که نبودم میشه شوهرم بجای من این همه شیرینی بخره و بگه به یاد همسرم یاسی که عاشق شیرینی بود

عزیز دلم چرا آخه اینو میگی.اینجا مال خودته.هر چی عشقت می کشه بنویس.من که می خونم و غرق لذت میشم.(تی فدا)

یاسی جون گذشت اون دوران که واقعا شب نویس بودم. این دیگه فقط اسممه. رسمم نیست! چون دیگه شب زنده داری ندارم که!

دور از جونت. امیدوارم تا هستین با هم باشین و وفا و عشقتونو تو زنده بودن به هم ثابت کنین نه بعد از مرگ خدای نکرده.

قربونت عزیزم. لطف داری. چشم می نویسم. این حرفا رو زدم فقط برای اینکه کسی برداشت بدی از نوشته هام نکنه.

آرمان آبادی یکشنبه 23 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:11 ق.ظ http://armaneabadi.blogfa.com

بیخیال...
خوش باش که ندانی به کجا خواهی رفت...

بله...

سولماز یکشنبه 23 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 05:16 ب.ظ

آخی! پیرمردارو انقدر دوست دارم!

پ.ن: خدا خیرتون بده!

پیرمردا هم شمارو دوست دارن. یه نمونه شو خودم میشناسم که دوستت داره!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد