سرگیجه

گاهی سرگیجه می گیرم.

و از خودم سوال می کنم چرا؟

چشم هایم را می بندم و فکر می کنم که چه دیدم یا شنیدم که اینطوری شدم. 

یکهو یادم می آید : آهان! این بود. یا آن بود.

به فکر کردن ادامه می دهم و می گویم خوب. این یا آن چرا باعث شد سرگیجه بگیرم؟

این بار به هیچ جوابی نمی رسم.

اینطوری است که منطق آدم همیشه آخرش سرگیجه های آدم را مسخره می کند.

ولی احساس آدم همان لحظه بیدار می شود و به منطق می گوید: گم شو بی احساس نفهم! و سرگیجه های اندوهگین را با افتخار در آغوش می گیرد...


نظرات 6 + ارسال نظر
مریم پنج‌شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:07 ب.ظ http://mazhomoozh.blogfa.com

خوب هستین شما آیا؟!

چطور مگه مریم جون؟!
خیلی چرت و پرت نوشتم؟

نویسار جمعه 28 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:18 ق.ظ http://nevisar.mihanblog.com

آفرین! شدیدن موافقم...

بهار(سلام تنهایی) جمعه 28 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:55 ق.ظ

حتما پیگیری کن عزیزم ..سرگیجه چیزی نیست که ازش بگذری راحت ..البته اگه منظورت سرگیجه ی جسمی باشه نه روحی ..تازه اگه روحی هم باشه نمیشه راحت ازش گذشت یه کاریش باید کرد ..مراقب خودت باش عزیزم ...

نگران نباش عزیزم... یه جور تشبیه بود.

افشانه شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:45 ب.ظ

برعکسش هم بعضی وقتها جواب میده ها!!!

ر.جنکی یکشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:22 ق.ظ http://fly.blogsky.com

سلام.
2 سری خوندم هم فهمیدم ، هم نفهمیدم!!!

اما فکر کنم فهمیم یا حداقل میخوام که فهمیده باشم.

سولماز یکشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:28 ب.ظ http://yek2yek.blogsky.com

درست منم همین حسارو دارم گاهی. اما اگه بهشون جولان بدی نابودت می کنن. باور کن!

و سرگیجه های اندوهگین را با افتخار در آغوش می گیرد...
بستگی به سرگیجه هاش داره. شاید هم رقت انگیز باشه!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد