و باز هم زندگی

سلام!

زندگی رو دوست دارم همچنان... علیرغم اینکه تازگیا معنی و هدفی توش پیدا نمی کنم. اما همینکه کسی بهم لبخند میزنه و نگاه قشنگی بهم میندازه یا می فهمم برای کسی واقعا مهمم یا وقتی از ته دل می خندم و ... خوب، با همین حس های خوب کوچیک و بزرگ میشه زندگی رو گذروند و دلخوش بود. گرچه انتظار من یکی همیشه بیشتر از این حرفاست. ولی برای سردرگمی این روزام که نمی دونم واقعا چی بهم  احساس خوشبختی میده همین هم غنیمته. دیگه خوب و بد برام فرقی ندارن. می دونم هردوشون میگذرن. یک شب با یه کوله بار سنگین می خوابی که رو قلبت سنگینی می کنه و یک شب اینقدر سبکی که دلت نمیاد بخوابی و لحظه های قشنگتو از دست بدی. 

باید باور کرد زندگی همینه. باید باور کرد و بزرگ شد. حتی اگه پوستت تو این بزرگ شدن کنده بشه و طول بکشه تا پوست جدید در بیاری! 

پوست جدید من داره در میاد. یه کم بی حسم. بعضی وقتا دردشو می فهمم و گریه می کنم. بعضی وقتا هم بی خیال میشم و می خندم. اما چون تمام این بالا و پایین ها نتیجه ی انتخاب خودم بوده و قربانی هیچ کسی یا شرایطی نشدم واقعا حس خوبی دارم. اینکه جراتشو داشتم که ریسک کنم و پیش برم یه امتحان عالی برای خودم بود. 

بسه دیگه. زیادی دارم چرت و پرت میگم. ولی نوشتن واقعا آرومم می کنه. 

خوب...فعلا خداحافظ!

نظرات 2 + ارسال نظر
کلاسور دوشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:33 ق.ظ http://celasor.blogsky.com

خیلی خوبه که جرات امتحان کردن رو پیدا کردی، قدرش رو بدون

نسرین بهجتی پنج‌شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 01:09 ق.ظ



هفده سالگی من شعری از نسرین بهجتی

هفده سالگی من

در گردنه الله و اکبر درگز

خودش را روزی هزار بار

از دره پرتاب می کرد

تا شکل کدبانوگری مادرش شود !

هفده سالگی من مولانا می رقصید

و ترا رج به رج می بافت

با نزار قبانی برای بلقیس می گریست !

و سبزی پاک می کرد !

هفده سالگی من با آنا آخماتوا روسی حرف میزد

و آش پشت پای جوانی اش را می پخت

و هرصبح با نخ نامرئی

لبهایش را زیکزاگ بخیه می زد

که مبادا مین هایی که تو در قلبش کاشته ای

به یکباره منفجر شود

و ترمه های روشن جامه عروسی اش

گل گلی شود

هفده سالگی من کوچک بود

هفده سالگی من زیبا بود

هفده سالگی من عاشق بود

هفده سالگی من احمق بود

حالا من دیگر هفده ساله نیستم

از نیمکت نشینی خسته ام

و تو گل زن خوبی نیستی

از کارت های زردت خسته ام

این بار بی اجازه داور

من کارت قرمزرا به صورتت شلیک می کنم

از بازی محو شو

نوبت ... نوبت من است

می خواهم به دنیا گل بزنم

نمی خواهم دخترم شکل هفده سالگی من شود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد