خرده شعر

 

خرده شعرهایم نیستند.  گذاشته بودمشان همینجا، لب پنجره. امروز طوفان بیداد می کرد. انگار پرش گرفته به کلمه ها و آشفته شان کرده. گمانم ، درهم تر از آنچه من چیده بودمشان همراه باد رقصیده اند و وزیده اند به سویت...

با کلمه هایم مهربانی کن و به رویشان لبخند بزن. می دانم دیگر شعر نیستند. شاید هیچ باشند. شاید هم پوچ. نخوان. اما کمی نگاهشان کن. می بینی؟... داغ می شوند و شعله می کشند. نگذار کارشان به خاکستر شدن بکشد. من فقط همین کلمه ها را دارم...  


پ.ن بی ربط : این وبلاگ آقای کمالی رو اگه تا حالا نخوندین بخونین حتما". واسه روحیه خوبه تو این وانفسا.  من عاشق این "بلی" گفتناشم!

عکس خوشبختی

  

 

 

دارم عکس های "هزار جزیره" رو نگاه می کنم و تو هر عکس خودمو تصور می کنم که روی یه صندلی راحتی و رو به دریا نشستم و به دور ها خیره شدم. بعد خود واقعیم رو می بینم که اینجام. تو یه آپارتمان وسط یه شهر شلوغ و تو یه خیابون پر از ماشین و دود و بوق. می خوره تو ذوقم و باز خودمو پرت می کنم تو دنیای رویایی عکس ها. ولی این دفعه دیگه بهم نمی چسبه... هیچ وقت دلم هیچی نخواسته جز یه چیزی که با هیچ ثروتی قابل مقایسه نیست و با هیچ ثروتی هم به دست نمیاد! ولی برام مسلم شده که رسیدن به همچین چیزی حداقل توی ایران دیگه محاله. یعنی به عمر ما قد نمیده. پس بازم به عکسا نگاه می کنم و به  ساکنین خونه های توی عکس فکر می کنم.از ته دلم آرزو می کنم که کاش حداقل اونا به جای ما هم خوشبخت باشن! نه به خاطر خونه ها یا بهتر بگم کاخ هاشون! فقط به خاطر یه چیز: آرامشی که انتخاب ِ داشتن یا نداشتنش فقط دست خودشونه!

 

 

پرنده های خسته ( کاملا بی ربط!)

 

1- سرم که درد می گیره یادم میره لحظه های بدون سر درد چه جوری بودن..... 

2-چیه؟ فکر کردی منم مث توام ؟ همه که مث تو سیاه نمیشن. شاید منم گاهی رو دلم گرد و غباری بشینه اما... 

3-این لحظه ها ، لحظه های ایده آلمه اما مطمئن نیستم که همیشه "ایده آل" ، یعنی "درست"! شاید ایده آل من قرار باشه گند بزنه به زندگیم و ... 

4-این لحظه دیگه تکرار نمیشه. بهتره با تمام وجود توش زندگی کنم. بهتره دو دستی بچسبمش! آخ!... بازم تا بیام به خودم بجنبم از دستم در رفت. تف به این زندگی! ولی نه. مهم نیست. اگه قرار بود...

5-خداحافظی سخت بود اما تلخ نبود. می دونی ...شاید اگه لِنگای بابای قصه اینقدر دراز نبود و جودی ابوتِ ما، کمی کله شق تر...  

 

پ.ن1: مشخصه که شب نویس زده به سرش! مگه نه؟!

پ.ن2: همه ی سوژه های بالا به اضافه ی تعدادی سوژه ی زاقارت دیگه تو سر شب نویس وول میزد و شروع کرده بود به نوشتن ولی بعد از چند خط که می نوشت کلمه ها بازیشون می گرفت و سر به سرش میذاشتن. واسه همین نتونست کاملشون کنه. اینه که گذاشت تا همینجوری نصفه نیمه حالشو ببرید! 

پ.ن3: برای شفای شب نویس جمیعا" یک صلوات محمدی!

ای ول آفتاب یزد!

بدون شرح!!! 

 

این حیوانات بی جنبه!

 

چی میشه گفت به یه جفت کبوتر عاشق که اومدن روی کولر ما لونه ساختن و صدای گل گفتن و گل شنیدناشون همش از دریچه ی کولر می پیچه تو اتاق اینجانب؟ اونم چه ساعتایی؟ دقیقا 3 بعداز ظهر و 3 نصفه شب!!! این" آن تایم " بودنشون منو کشته! ولی جدا از اون مساله تلاششون برای بیخواب کردن من هم قابل تحسینه ها! چون" 3" ساعتیه که من چه شب چه بعداز ظهر معمولا می خوابم. می ترسم یه حرف بزنم بهشون فکر کنن به عشقشون حسودی می کنم! البته در اینکه حسودی می کنم شکی نیست! ولی نمی خوام اونا بفهمن. به کبوتر جماعت که نمیشه اعتماد کرد!  

خلاصه فکر کنم من باید شبانه روزم رو با اینا تنظیم کنم از این به بعد! والا! چند سال پیش گربه داشتم و تو دوران شیرخوارگیش باید نصفه شبا ده بار پا میشدم و با شیشه شیر فسقلی صورتی خوشگلش بهش شیر میدادم! ( هـــــــــــــــــــــــــــی! یادش بخیر.... ) یه مدت هم ساعت زندگیم همستری بود! ( یعنی شبا بیدار و روزا خواب! )چون صدای چرخ و فلک بازی و کشتی گرفتنشون با همدیگه و جویدن میله ی قفس و .... نمیذاشت شبا بخوابم. که با یه جلسه مشورت با همستر خانوم و موافقتش مبنی بر تنها زندگی کردن و انتقالش به راهرو، تونستم کمی برگردم به حالت آدمیت و ساعت خوابمو از 6 و 7 صبح منتقل کنم به 2 و 3 شب. حالا کارم افتاده به این کبوترای محترم! یه کلام تو زندگیمون گفتیم به حیوانات علاقه مندیم روشون زیاد شده! زندگیه ما داریم آخه؟ حتی حیوونا هم جنبه ندارن بفهمن یه نفر دوسشون داره. بعد ما از آدما توقع داریم 

 

پ.ن : لازم نیست توضیح بدم که جمله ی آخر شوخی بود و به آدما بر نخوره که؟ لازمه؟ لازم نیست؟ اوهوم! می دونستم!

اعترافات با چهره ی شطرنجی!

اول اینکه بسیار محزونم از اینکه قسمت نشد سری دوم عکس ها رو بذارم! این دی وی دی دیگه باز نشد که نشد. یه عکسای خوشگلی توش هست که نگو! در اولین فرصت که دوست گرامی رو دیدم حتما ازش می گیرم و میذارمشون ولی فعلا که نمیشه....بگذریم. دخترخاله بهار عزیزم دعوتم کرده به یه بازی آبرو بر! که رسما باید چهره هامونو شطرنجی کنیم و خودمونو لو بدیم! حالا چه کاریه؟ خدا ستار العیوبه. بعد ما بیایم عیبای خودمون رو فریاد بزنیم؟ البته این در حالت کلیه ها! وگرنه من که عیبی ندارم! واسه بقیه بازیکنان دلم میسوزه فقط! 

بنابراین من به جای عیب 5 تا حسنم رو میگم چون تو قاموس من عیب و ایراد پیدا نمیشه! 

1- وقتی عصبی میشم یه حرفایی میزنم که هنوز اپسیلون ثانیه ازشون نگذشته پشیمون میشم ولی آب رفته رو نمیشه به جوی برگردوند!  

2- به شدت توانایی دارم در زمینه ی اتلاف وقت! یعنی این جمله که " وقت طلاست " تو زندگی من نقش کشک رو هم بازی نمی کنه! 

3- پشتکار ندارم! حتی اگه تو دو قدمی هدفم باشم اگه خسته شده باشم همه چی رو ول می کنم به امان خدا! 

4- اعتماد به نفسم نوسان شدیدی داره! اون وقتایی که بیشتر از همیشه لازمش دارم می افته به قعر نمودار! 

5- اصلا حوصله ی خرید کردن ندارم. برام مرگه. مخصوصا وقتایی که همراهت کسی باشه که فقط می خواد پاساژ گردی کنه و چیز خاصی برای خرید مد نظرش نیست! 

 

اگه فکر کردین اعتراف می کنم که این پنج تا مورد عیب های من بودن اشتباه می کنین! من همچنان آبروی خودم رو حفظ می کنم!!!