عکسای مسافرت :)

عکسهایی که میذارم بیشتر جنبه ی دلی داره! یعنی ممکنه بعضیاش هیچ ربطی به جریان سفر نداشته باشه. همینجوری از یه منظره یا صحنه ای خوشم اومده چیلیک چیلیک عکس گرفتم! البته دو سه تا عکس بی نظیر هم تو دوربین دوستم دارم که هنوز نتونستم ازش بگیرم. اونا رو تو پستای بعد میذارم ایشالا. 

 

اول سر راه رفتیم نائین و موزه ی مردم شناسیش رو دیدیم. اینم سقف قسمتی از موزه که واقعا زیبا بود. پیشنهاد می کنم اینجا کلیک کنین و عکس بزرگ رو ببینین. 

 

 

 

بعد اونجا یه خمره هایی بود که هم قد یه آدم بود و همسفرای ذکور، بسیار کاربرد توهین آمیزی براش پیدا کردن و گفتن فقط به درد این می خوره که خانوما ... این که ... ترشی و این حرفا! خانومای عزیز من واقعا شرمندم! 

 

و آسمون آبی که تو تهران دیگه نیست که نیست که نیست! پیشنهاد می کنم اینجا کلیک کنین و عکس بزرگ رو ببینین. 

 

و یه فانوس خوشگل تو یه راهروی تنگ و تاریک 

 

و یه پیرمرد مهربون که تو یه زیرزمین که تو دل زمین و با دست (! ) کنده شده بود عبا می بافت. و با حوصله و لبخند به سوالای ما جواب میداد. ولی دستاش همش در حال کار کردن بود و نشد یه عکس بی حرکت ازش بگیرم! دم و دستگاهش آشنا نیست به نظرتون؟ آفرین! همون دستگاهی که حنا دختری در مزرعه باهاش کار می کرد!

 

و اما کویر... حیف که آسمون کویر تو شب و ستاره های بی شمارش دوربین مخصوص می خواست واسه ثبت شدن. تنها چیزی که میشد ازش عکس گرفت همین آتیشی بود که از فریز شدنمون تو سرمای وحشتناک کویر جلوگیری کرد! اون سفیده هم مثلا پرچم فتح کویره!! آخه ما سه کیلومتر پیاده روی کردیم و رفتیم تو دل کویر. جایی که فقط رد خزیدن مار روی شن ها معلوم بود!!! خوب حق بدین که باید پرچم می زدیم دیگه!! بابا شجاااااااااعت!!!  

 

و صبح موقع طلوع خورشید... زمین کویر مثل اکلیل طلایی زیر نور آفتاب می درخشید. فکر می کنین به خاطر چی؟ چون از شدت سرما یه عالمه کریستال یخی رو سطح زمین تشکیل شده بود. و اون کریستالا بودن که زیر نور برق می زدن. ( اینجا - عکس بزرگ )

  

و شب نویسی که موقع طلوع آفتاب سایه ش تبدیل به یک هیولا شده! 

اینجا کریستالایی که رو یه سنگ تشکیل شدن واضح دیده میشن. (عکس بزرگ رو از دست ندین) 

  

واسه اینکه عمق فاجعه رو درک کنین توجه کنین به اینکه  هوارتا ژاکت و شال گردن و کلاه و غیره پوشیده بودیم و آخرش نتونستیم پتومونو دورمون نپیچیم! از بس که سرما تا عمق مغز استخوان نفوذ می کرد! اینم منم با یک عالمه البسه که به دورم پیچیدم!  راستی ببخشید پشتم به شماست!

و در آخر منظره ای بدیع از دریاچه ی نمک در نمی دونم چند کیلومتری روستایی که ساکن بودیم! من عاشق این چند ضلعی های کج و معوجی شدم که بر اثر رسوب نمک ایجاد شده بود. این موجود سانسور شده هم از بوته های خودروی بومی دریاچه نیست!! همون شب نویس خودمونه! عکس بزرگ این دریاچه ی نمک رو حتما پست های بعدی میذارم.  

 

ایشالا کویر همه رو بطلبه برید و فیض ببرید! ما رو هم دعا کنید! واقعا زیباییش دست کمی نداره از سرسبزی جنگلهای شمال. فقط شرایط سفرش کمی سخته که اونم ارزششو داره.

عطر چوب

 

بیب...
- الو  
- الو  

*******

یه کلبه ی چوبی داریم که وقتی توش راه میریم قژ قژ صدا میده. روی ذغال، چای درست می کنیم و یه آبگوشت حسابی بار میذاریم. همینجوری که منتظر میشیم آبگوشته جا بیفته ، چخ چخ تخمه می شکنیم (ترجیحا آفتابگردون! ) و تو شروع می کنی به حرف زدن. منم چشمامو می بندم که صداتو بهتر بشنوم. یهو میگم: "اگه این ته لهجه ی جنوبیت نبوووود..." نمیذاری حرفم تموم شه و با لحنی که ادای منو در میاری میگی" اگه این خنده های تو نبوووود..." و هیچ وقت نمیگیم اگه اینا نبود چی؟!! بعد سکوت می کنیم و به صدای قل قل آب جوش گوش میدیم و سکوتمون پر از حرف میشه. و نمی دونیم بخندیم یا گریه کنیم به خاطر این آشنایی غریب یا به قول تو این دوستی آسمونی... 

******** 

- خدافظ 
- خدافظ 
بیب... 

و همه چی میشه مثل قبل. نه کلبه ی چوبی ای هست. نه قابلمه ی آبگوشتی و نه قل قل آب جوشی. من می مونم و شب و اتاقم... 


پ.ن: به کامنتای این پست جواب نمیدم.  

از فردا (پنج شنبه ) تا شنبه نیستم. ( ها؟؟ مهم نیست؟ خوب می دونم مهم نیست ولی لازم نیست به روم بیارین که!! ) 

چندین روز بعد! : من خیلی وقته که برگشتما ! ولی عکسای سفر به دستم نرسیده که آپ کنم. فعلا در سکوت خبری به سر می بریم!

نا امیدان در کنسرت آریان

                  

یک عدد شب نویس رو تصور کنین که هر روز یکی از برنامه های اینترنتیش اینه که بره به سایت ایران کنسرت تا اگه کنسرت باحالی بود سریعا برای خرید بلیط اقدام کنه. حالا همون شب نویس رو دوباره تصور کنین که یهو می بینه تو این سایت کنسرت آریان اعلام شده اما بدون اعلام قیمت بلیط. بعد دقیقا همون شب نویس تصور شده رو دوباره تصور کنین که این بار به جای روزی یک بار روزی 5بار میره به اون سایت تا به محض اعلام رسمی فروش بلیط بپره به یکی از مراکز فروش! خلاصه یکی از همین روزا بالاخره قیمت بلیط ها اعلام میشه و شب نویس تلفن به دست به کل فک و فامیل و دوست و آشنا زنگ میزنه و میگه من میخوام بلیط بخرم شما هم می خواین؟ از این بین 6 نفر اعلام آمادگی می کنن: دخترخاله بزرگه و پسرش ، دخترخاله وسطی و پسرش ( بهار و سپهر) و دخترخاله کوچیکه و... نه دیگه این یکی پسر نداره! و دختردایی. که جمعا با هم میشدیم 7 نفر. اگه فکر می کنین این من بودم که طبق ادعای بالا پریدم برای خرید بلیط اشتباه می کنین! این یه ادعای توخالی بیش نبود! پسرخاله جان رو که خودش هم نمی خواست بیاد کنسرت فرستادیم رفت بلیط بگیره. اونم بعد از دقیقا سی و هفت ممیز سیصد و نود و هشت بار مکالمه بین تمام افراد مذکور برای تصمیم گیری در مورد روز و ساعت و انتخاب قیمت بلیط از 20 هزار تومن تا 45 هزار تومن. خلاصه آخرش گفتیم جهنم و ضرر! حالا که کنسرت خوب ده سال یه بارم نیست حالا حداقل وقتی می خوایم بریم یه کم بیشتر خرج کنیم و بر سر بلیط 40 تومنی به توافق رسیدیم. ولی تو سی و هشت ممیز سیصد و نود و نهمین مکالمه و آخریش پسرخاله گفت: 7 تا بلیط هم قیمت 35 تومنی فقط برای دو سانس موجوده : جمعه 6آذر ساعت نه و نیم و شنبه 7 آذر ساعت نه و نیم . 40 تومنی ها هم تموم شده. که ما جمعه رو انتخاب کردیم. بلیط ها رو پسرخاله داد به دایی. دایی هم برده بود خونه داده بود دست دختر دایی.

این ماجراها مال حدود دو یا سه هفته ی پیش بود. واسه خودمون خوشحال روزها رو طی می کردیم تا رسیدیم به امروز! من از صبح هی تو خونه آهنگ آریان میذاشتم که جو کنسرت بگیرتم! و از اون طرف دختردایی هم به شونصد نفر زنگ زده بود و آدرسو پرسیده بود که مطمئن شه راه رو بلدیم و گم نمیشیم . قرار بود ساعت یه ربع به هشت گروه دخترخاله ها بیان در خونه ی ما ( ما و دایی اینا همسایه ایم ) تا با هم راه بیفتیم. ساعت 7 همینطوری که واسه خودم زده بودم زیر آواز و حاضر میشدم دختردایی با صدایی که از ته چاه در می اومد زنگید:

- شب نویس بدبخت شدیم!

- چراااااااااااااااااااا؟

- (بعد از کلی سکوت جانفرسا) : بلیط کنسرت ما واسه دیشب بوده.

- هاااااااااااااااااااا؟

- بلیط مال دیشب بوده. پنج شنبه 5 آذر.اینجا روش نوشته.

- دروغ نگو  

اینجای مکالمه دختردایی ، مشغول بد و بیراه گفتن به خودش شد!! و هرچی من این ور تلفن خودمو هلاک می کردم که بابا فدای سرت و پیش میاد و اینا گوشش بدهکار نبود و میگفت چون من بلیطا رو تحویل گرفتم باید حواسمو جمع می کردم و اینا..حالا من این وسط دارم گیج میزنم که مگه پسرخاله نگفته بود فقط بلیط واسه جمعه و شنبه داره؟ از اون طرف بهار به موبایلم زنگ زد: 

 - شماها حاضرین؟ ما جلوی در مجتمعیم!

- کنسرت لغو شد!

- چــــــــــــــــــــــــــــــــــــی؟ ( همراه با خنده ی شدید! آخه بهار هر وقت عصبی میشه می خنده بچه م! خودش هم یه بار تو یکی از پستاش نوشته بود اگه یادتون باشه)  

خلاصه ماجرا رو براش تعریف کردم. اینجا بود که بهار با قدرت خودشو انداخت تو دل ماجرا و به همه روحیه داد و گفت پاشین بریم و غصه نخورین. همه چی درست میشه! نشون به اون نشون که تا خود برج میلاد دختردایی داشت خودشو لعنت می کرد و منم یا می گفتم : "فدای سرت" یا "اینا همش تجربه ست!" مکالمه دقیقا با همین تنوع داشت پیش میرفت!! و دخترخاله ها با ماشین خودشون پشت سرمون بودن که بالاخره رسیدیم.  

                   

رفتیم تو صف کنترل بلیط و ماجرا رو توضیح دادیم. مسئولش گفت مشکل خودتونه. خلاصه با دلاوری های بهار!! یه کم که اصرار کردیم گفتن برین پیش اون آقا. که بعدا فهمیدیم آقای حسنی بود اسمش. این آقای حسنی بسیار باشخصیت ، مهربون ، دلسوز ، و خلاصه خیلی خوب بود! و فکر کنم قیافه هامون خیلی حیوونکی شده بود که وقتی  با عجز و لابه براش توضیح دادیم گفت وایسین تا براتون یه فکری بکنم. وقتی فکراشو کرد گفت می برمتون بالکن ( بلیطای بالکن 20 تومن بود. تا اینجا 20 تومن از پولمون زنده شد! ) 

رفتیم گوشه ی چپ بالکن. یعنی ما به سمت چپ سن نزدیک بودیم و اتفاقا من وقتی جای اصلیمونو مقایسه کردم دیدم اونجا 35 تومن نمی ارزیده بلکه ما جامون تو بالکن خیلی هم بهتر از اونا بود! اصلا هم این حرفو نمی زنم چون دستم به گوشت نرسیده بوده و پیف و پیف و اینا!!! واصلا هم با حسرت به صندلی های پایین نگاه نمی کردیم و اصلا هم دلمون نمی خواست پایین باشیم و اصلا هم...تا گریه م نگرفته بهتره تمومش کنم!

ولی دوراز شوخی واقعا شب خاطره انگیزی شد و جای همتون خالی خیلی خوش گذشت. اجرای کنسرت آریان که حرف نداشت. بخصوص اون قطعه که رفتن تو فاز سنتی و پیام صالحی سنتور زد! فقط یه جا من و بر و بچز در حال خودکشی بودیم که یکی از مسئولین سالن اومد درگوشم گفت خانومم میشه یه خرده کمتر برقصین؟ اماکن دقیقا روبروی شماست!! من هم یهو رومو برگردوندم پایین سالن به چند تا آقای کت و شلواری روبروم خیره شدم و از شدت شجاعت آب دهنم رو قورت دادم و گفتم : چشم! و مث بچه های خوب تا آخر کنسرت فقط دست زدم و صد البته همراه با مقادیر معتنابهی جیغ!

در پایان می خواستم از کسی که باعث شد 20 تومن از پولامون بهمون برگرده تشکر کنم! و اون هم کسی نیست جز بهار که مارو وادار کرد بریم  و امیدمونو قطع نکنیم. بهااااااار مرسی واسه امشب. مرســـــــــــــــــــــــــــــــــــی! همچنین مرسی واسه عکسا.

شب نویس کوچولوی بادقت!

یه مشکل من اینه که وقتی میرم تو فکر یا دارم با دقت به یه چیزی توجه می کنم دهنم باز می مونه و چشام گرد میشه! بعد قیافم میشه عینا" یک بزغاله ی متعجب! (هر کی نگفت دور از جون ،  دیگه نه من نه اون! ) 

یادمه دوم راهنمایی بودم یه معلم خشن داشتیم! داشتم دقت می کردم به حرفاش و لابد قیافم شده بود عین توصیفات بالا. چون برگشت تو چشمام زل زد گفت : بعضیا اینقدر با خنگی منو نگاه می کنن دوست دارم بزنم تو دهنشون!! اصلا هم معلوم نبود منظورش از بعضیا کیه! بعد همه کر کر هر هر بهم خندیدن! اینقدر بد با آدم برخورد می کنن بعد میگن چرا بچه های مردم میرن شاعر میشن!   من هیچم با خنگی نگاش نمی کردم. بلکه با دقت نگاش می کردم. بله!

این جور حرفای معلما از بچگی ادامه داشت تا حتی دوره ی دانشگاه. آخرین بار هم استاد شیمی معدنی برگشت بهم گفت خانوم فلانی شما انگار نگرفتی من چی گفتم داری اینجوری نگام می کنی! منم فوری دهنمو بستم و استاد هم فهمید که گرفتم چی گفته!! از این خاطرات زیاد دارم البته!

این عکس هم که می بینین مربوط میشه به یک سالگیم. می بینین که سابقه ی بادقت بودنم از همون موقعا بوده. خنگ نه ها! با دقت! 

 

پ.ن: وقتی پستم رو منتشر کردم و تموم شد تازه اون موقع یاد پست تولد شبگیر و ژست روشنفکرانه ش افتادم! باور کنین قصد تقلید در کار نبوده!

وقتی سرطان ریه نماد با کلاسی است!

 

می دونین...دروغ چرا؟ من عاشق سیگارم. یه مدتی بود که هر وقت تنها می شدم دور از چشم دیگران واسه خودم یه دو سه تایی سیگار کنت و اون یکی مارک نمی دونم مستر چی چی که یادم رفته  و خیلی خوش بوئه می کشیدم. ولی بعد دیدم راست راستی دارم عادت می کنم. و از اونجایی که من به هر چی عادت کنم اراده ی ترک کردنشو ندارم! گفتم بیا و بی خیال شو تا هنوز اسیرش نشدی! خلاصه رحم کردم به خودم و دیگه اصلا طرفش نرفتم. 
گذشت تا اینکه چند روز پیش با دوستم رفته بودم "کافه هنر" که از همون اول به محض ورود بوی سیگارهای جورواجور فضا رو گرفته بود. منم حسابی داشتم کیف می کردم. به هر حال دوستدار دود هستیم دیگه! وقتی نشستیم گارسون همراه با منو، جاسیگاری هم آورد. چون می دونستم دوستم هم اهلش نیست سریع گفتم لطفا جاسیگاریو ببرین. گفت سیگار نمی کشین؟ گفتم نه. جالبه که یه تابلوی : "مصرف دخانیات ممنوع " هم زده بودن! دور و بر دیدم بیشتر دختر و پسرای هم سن و سال ما در حال سیگار کشیدن بودن. اونم با یه ژست خاص! نمی دونم ولی احساس بدی پیدا کردم. حالم بد شد از این ژست های جهان سومی نفرت انگیز. از اینکه حتی چیز های مضر تبدیل شده به کلاس و اتیکت. از اینکه داریم غرق میشیم تو دلخوشیهای های دست چندمی که الان سالهاست تو اروپا و آمریکا ممنوع شده و نمیذارن جووناشون اینقدر علنی به خودشون ظلم کنن.البته بحث علاقه داشتن به دود و سیگار جداست. منظور من کسایی هستن که سیگار کشیدن رو کلاس می دونن! ولی اصلا تقصیرو متوجه جوونا نمی دونم. این رفتارای تلخ نتیجه ی محروم شدنمون از شادیها و سرگرمی هاییه که حقمونه تو این سن داشته باشیم و چون نداریم رو میاریم به اینجور چیزا واسه جبران اون کمبودها. خدا به دادمون برسه! 

اولین نشونه ها...

 

سلام اولین تار موی سفید من  

آخه عزیز من نمیگی همینجوری بی هوا تو آینه خودتو به من نشون میدی من قلبم وایمیسته؟ راستشو بخوای ازت دلخورم! قرار گذاشته بودم باهات تا زمانی که به یک سری اهدافم نرسیدم رو سرم سبز نشی. یعنی سفید نشی! ولی تو زدی زیر قرارمون. اشکالی نداره. بی خیال. ولی اگه قول بدی پر رو نشی یه چیزی رو بهت میگم. درسته اولش شوکه شدم ولی یه جورایی هم ذوق کردم با دیدنت. دیگه منم می تونم بگم من این موها رو تو آسیاب سفید نکردم!!! هی هی... جوونی کجایی که یادت بخیر!

- چند سطر از روز نوشت های یک بی جنبه!

پ.ن: الکی الکی برای نشر مرکز هم تبلیغ کردما! تار مو رو گذاشته بودم پشت جلد یکی از کتابای این انتشارات! اون شکل سفیده ، لوگوی نشر مرکزه.