اگر می دانم که نمی خوانی، و باز می نویسم:"تولدت مبارک" به جای اینکه بگویم و بشنوی، فقط یک دلیل دارد.
می نویسم برای دل خودم. یعنی این تبریکی ست به دل خودم که با تو خوشحال است و وجودت برایش مبارک.
حتی حالاکه کنارم نیستی.
پس می نویسم:
دلم! تولدش مبارک

:)


   رو آسمون برف نشسته!




بیا

می نویسی از تمام آنچه داشتیم و نداشتیم. از رویاها، نورها و لبخندها

می نویسم از تو که نیستی... 

و همه چیز؛ رویاها و نورها و لبخندها بی تو فقط کلمه اند.

من تجسم کلمه هایمان را از تو می خواهم... 

بیا


دوست

وقتی خاطره هاتو پاک میکنی و میشینی روبروی خودِ الانت

تازه میفهمی چی بهت گذشته و چی شدی. 

دستای خودتو میگیری و خودتو محکم بغل میکنی و به خودت افتخار میکنی.

حتی اگه معمولی ترین و بی نام و نشون ترین آدم روی زمین باشی.

..............

برای دوستی که منو بیشتر از همیشه با خودم آشنا کرد و خودش میدونه چقدر برام عزیزه:

تو باعث شدی من یاد بگیرم با خودم مهربون باشم حتی تو پیچیده ترین شرایط.

دور شدنت برام سخت تر از اونیه که فکرشو بکنی. اما بیشتر از قبل باور دارم که مثل همیشه دلامون به هم راه داره و انرژی ای که به هم میدیم ربطی به مسافتی که بینمونه نداره.

پس برو به همون راهی که مال توئه چون بهترین ها انتظارتو می کشن.

به خودم، به تو و به دوستیمون افتخار می کنم...

.

همونطور که خوب بودن ظرفیت میخواد ؛یعنی باید خیلی رو خودت کار کنی که ، "خوب" باشی، بد بودن هم همینطوره. اگه برخلاف میلت باشی، یعنی جوری رفتار کنی که دوست نداری اما هنوز روحت بهش عادت نکرده باشه، کم کم از هم می پاشی. خرد میشی. می میری درحالیکه نفس میکشی.

نه!

حالا شاید خنده دار باشه ولی واسه من که همیشه ی خدا به عقلم بی اعتماد بودم و از حسم کمک گرفتم این دیگه شده یه عادت. اینکه وقتی سر یه دو راهی موندی و شرایط کاملاً 50-50 هست و هیچ جوری نمی تونی بفهمی کدوم راه بهتره بری سراغ یه کتاب شعر و بخوای ازش الهام بگیری!

مثل امروز که به یه مهمونی دعوت شدم و وقتی کتاب شعرو باز کردم اینقدر تو بیت های مختلفش کلمه ی "نه" تکرار شده بود که جای شک نموند برام! 

مولانا جلال الدین جان ممنونم! D: