عکسای مسافرت :)

عکسهایی که میذارم بیشتر جنبه ی دلی داره! یعنی ممکنه بعضیاش هیچ ربطی به جریان سفر نداشته باشه. همینجوری از یه منظره یا صحنه ای خوشم اومده چیلیک چیلیک عکس گرفتم! البته دو سه تا عکس بی نظیر هم تو دوربین دوستم دارم که هنوز نتونستم ازش بگیرم. اونا رو تو پستای بعد میذارم ایشالا. 

 

اول سر راه رفتیم نائین و موزه ی مردم شناسیش رو دیدیم. اینم سقف قسمتی از موزه که واقعا زیبا بود. پیشنهاد می کنم اینجا کلیک کنین و عکس بزرگ رو ببینین. 

 

 

 

بعد اونجا یه خمره هایی بود که هم قد یه آدم بود و همسفرای ذکور، بسیار کاربرد توهین آمیزی براش پیدا کردن و گفتن فقط به درد این می خوره که خانوما ... این که ... ترشی و این حرفا! خانومای عزیز من واقعا شرمندم! 

 

و آسمون آبی که تو تهران دیگه نیست که نیست که نیست! پیشنهاد می کنم اینجا کلیک کنین و عکس بزرگ رو ببینین. 

 

و یه فانوس خوشگل تو یه راهروی تنگ و تاریک 

 

و یه پیرمرد مهربون که تو یه زیرزمین که تو دل زمین و با دست (! ) کنده شده بود عبا می بافت. و با حوصله و لبخند به سوالای ما جواب میداد. ولی دستاش همش در حال کار کردن بود و نشد یه عکس بی حرکت ازش بگیرم! دم و دستگاهش آشنا نیست به نظرتون؟ آفرین! همون دستگاهی که حنا دختری در مزرعه باهاش کار می کرد!

 

و اما کویر... حیف که آسمون کویر تو شب و ستاره های بی شمارش دوربین مخصوص می خواست واسه ثبت شدن. تنها چیزی که میشد ازش عکس گرفت همین آتیشی بود که از فریز شدنمون تو سرمای وحشتناک کویر جلوگیری کرد! اون سفیده هم مثلا پرچم فتح کویره!! آخه ما سه کیلومتر پیاده روی کردیم و رفتیم تو دل کویر. جایی که فقط رد خزیدن مار روی شن ها معلوم بود!!! خوب حق بدین که باید پرچم می زدیم دیگه!! بابا شجاااااااااعت!!!  

 

و صبح موقع طلوع خورشید... زمین کویر مثل اکلیل طلایی زیر نور آفتاب می درخشید. فکر می کنین به خاطر چی؟ چون از شدت سرما یه عالمه کریستال یخی رو سطح زمین تشکیل شده بود. و اون کریستالا بودن که زیر نور برق می زدن. ( اینجا - عکس بزرگ )

  

و شب نویسی که موقع طلوع آفتاب سایه ش تبدیل به یک هیولا شده! 

اینجا کریستالایی که رو یه سنگ تشکیل شدن واضح دیده میشن. (عکس بزرگ رو از دست ندین) 

  

واسه اینکه عمق فاجعه رو درک کنین توجه کنین به اینکه  هوارتا ژاکت و شال گردن و کلاه و غیره پوشیده بودیم و آخرش نتونستیم پتومونو دورمون نپیچیم! از بس که سرما تا عمق مغز استخوان نفوذ می کرد! اینم منم با یک عالمه البسه که به دورم پیچیدم!  راستی ببخشید پشتم به شماست!

و در آخر منظره ای بدیع از دریاچه ی نمک در نمی دونم چند کیلومتری روستایی که ساکن بودیم! من عاشق این چند ضلعی های کج و معوجی شدم که بر اثر رسوب نمک ایجاد شده بود. این موجود سانسور شده هم از بوته های خودروی بومی دریاچه نیست!! همون شب نویس خودمونه! عکس بزرگ این دریاچه ی نمک رو حتما پست های بعدی میذارم.  

 

ایشالا کویر همه رو بطلبه برید و فیض ببرید! ما رو هم دعا کنید! واقعا زیباییش دست کمی نداره از سرسبزی جنگلهای شمال. فقط شرایط سفرش کمی سخته که اونم ارزششو داره.

نظرات 53 + ارسال نظر
شادمهر دوشنبه 23 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 02:16 ق.ظ

باباااااااا!!!! ای ول!!! عجب مسافرتی بوده! منم اگه بودم دیگه برنمی گشتم چه برسه به اینکه پست بذارم!(چه ربطی داشت؟!)
خیلی جاهای توپی رفتی! خوش به حالت! عجب آسمون آبیه خفنی داشته! عجب کویر خوشگلی. عین تو فیلما! خمره ها رو هم که دیگه نگو! عجب کاربردهای خوبی دارن! یه دونشو می آوردی خب
آخ که نمی دونی چقدر من به یه همچین سفری نیاز دارم الان. این عکسا رو هم که گذاشتی هوس کردم

پ.ن: اون عکس آخرو که دیدم(که واقعاً نمی دونم با اون وضعیت حضورش چه تاثیری داره؟!) یاد این افتادم که سپهر جان چقدر خوشگل بود

واقعا جای توپی بود. اگه تونستی حتما برو. فکر می کنم تور های مخصوصش باشه. البته اگه خواستی بری یادت باشه که کویر شوخی نداره با کسی! حتما باید یه راهنمای حرفه ای باهاتون باشه چون ممکنه عین دریا توش غرق بشی! منظورم اینه که گم بشی چون همه جاش شبیه همه.

منظورت چیه که "با اون وضعیت حضورش چه تاثیری داره؟" اگه به خاطر سانسور کردن میگی من فقط می خواستم منظره ی جالبشو شماها هم ببینین. چون عکس کاملش فعلا دستم نیست. آخه به نظر خودم خیلی زمین با حالی داره! :)

شادمهر دوشنبه 23 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 02:18 ق.ظ

خوندم! بدجنس نشو دیگه! بگو... اون قضیه ش فرق داره!

حیف که بلد نیستم عین خودت بپیچونمت! اول ماه تولدم خ داره :))))

شادمهر دوشنبه 23 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 02:32 ق.ظ

بابا تو که منظره ی جالب اون عکسو سانسور کردی! دیگه چی رو ببینیم؟ شوخی کردم!
انصافاً خیلی با حاله. خدا قسمت کنه تا وقتی زنده ام ببینم اونجا رو.

ای واااااااای!!! تو متولد خاذر هستی؟ نه ببخشید! فهمیدم! متولد خابانی! نمی خوای بگی متولد خی هستی که؟
نصف شبی چه بامزه شدم!
اتفاقاً خیلی ماه توپیه که! چرا همه میگم اوههههههههه؟! من متولدین این ماه رو دوست دارم و خوب می شناسم. مثلاً کشف شخصیم دربارشون اینه که به شدت خوش تیپ و خوش پوش هستند. هر چی که بپوشن بهشون میاد! همینطوره؟(الان وقتشه که یه کم از خودت تعریف کنی). اتفاقاً با ماه تولد من دیوار به دیواره

پس تو یا تیری یا اردیبهشت!دیدی چه باهوشم! :دی
بله! از خوش پوشی نگو که روی هرچی سوپراستاره کم کردم! اهم :)
(ببین هرچی فکر می کنم چیز دیگه ای به ذهنم نمیرسه در وصف خودم! بس که متواضعم من! :دی )

در مورد دیدن کویر هم حتما سعی کن بری. به عنوان یه هدف! جدی میگم. اصلا کلی ادم تجربه به دست میاره. و دیدن آدمایی که تو اون شرایط زندگی می کنن آدمو شگفت زده می کنه واقعا! چقدر هم همشون مهربونن. اینقدر شرایطشون سخته که دلشون حسابی بزرگ و دریایی شده.

شادمهر دوشنبه 23 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 02:47 ق.ظ

بابا باهوش! من یک مرد متولد تیر هستم! اهم... تو شناختی نداری ازم؟

باهات موافقم! این خاصیت کویر و مردمش مشهوره. هر گوشه ای از سختی های کویر می تونه یه نماد باشه از سختی های زندگی. کویر دکتر شریعتی رو خوندی؟ اونجا خیلی خوب هم کویر رو وصف کرده و هم خوب نماد سازی کرده.
در هر صورت امیدوارم بازم از این سفرهای خوب بری و همیشه همینطور بهت خوش بگذره.

من از تیری ها فقط این شناخت رو دارم که خیلی موقع تصمیم گرفتن تردید دارن و دیر به نتیجه می رسن. البته اینم مال دخترای تیریه! نمی دونم در مورد پسرا صدق می کنه یا نه :دی

مرسی منم امیدوارم تو به زودی بتونی بری کویر و برامون تعریف کنی

کتایون دوشنبه 23 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 07:51 ق.ظ

چقدر قشنگه.

آره کتایون عزیزم. واقعا زیباست

زری دوشنبه 23 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 09:04 ق.ظ http://everlife.blogfa.com

خسته نباشی خانومی.چه عکسهای قشنگی بود.حس خوبی را به آدم میده. یه جور حس آرامش.

ممنونم. تازه عکسا بی جونه و احساس واقعی رو نمی تونه منتقل کنه. بودن تو اون محیط بی نظیره.

سحر دوشنبه 23 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 10:06 ق.ظ

یکی از آرزوهای من رفتن به کویره مخصوصاْ‌دیدن شب های کویر خوش به حال شما

خوش اومدی سحر جون
ایشالا حتما میری و از زیبایی آسمون کویر استفاده می کنی

خلاف جهت عقربه های ساعت دوشنبه 23 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 11:57 ق.ظ

پس اونجا بودی یه مدت... آره؟

فقط سه روز نه یه مدت :)

Pemi دوشنبه 23 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 01:08 ب.ظ

چه میکنه این شب‌نویس تو روز!
عالی بود فقط این عکس آخریُ باید بدون سانسور میذاشتیا

دیگه چاره ای نداشتم ! :دی

اتل متل دوشنبه 23 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 04:47 ب.ظ http://shilly-shally.blogfa.com

سلام سلام شب نویس. به وطن خوش اومدی!! من عاشق همه ی پیرمردهای دنیام. این آقای خوشگلی که ازش عکس انداختی هم شدیدا منو جذب کرده!! عکسات خیلی قشنگن. تصمیم گرفتم یه بار برای عکاسی هم که شده برم کویر حتما..

علیک سلام. مرسی. واقعا دوری از وطن آدمو پیر می کنه :)))

می خوای واسطه بشم تو رو به این آقای خوشگل معرفی کنم ؟ :دی

آره به هر هدفی که می خوای حتما برو واقعا لذت بخشه

شادمهر دوشنبه 23 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 07:04 ب.ظ

البته منم به یه نکته ای اشاره کنما! من هم شناختم از پسرای خرداد بود! یعنی ممکنه اون قضیه ی خوش تیپی و خوش پوشی درباره ی تو صدق نکنه!
اتفاقاً خیلی اهل تردید کردن نیستم! اما به شدت از این تردید موقع تصمیم گیری متنفرم! گاهی که برام پیش میاد دوست دارم بمیرم ولی تو تردید گیر نکنم.

آهان! آره منم دیدم اصلا این ویژگی که گفتی در من صدق نمی کنه ها. ولی کم نیاوردم!!! :دی

واقعا دو دل بودن و تردید نفرت انگیزه. خوبه که اهلش نیستی!

غزل خونه دوشنبه 23 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 11:25 ب.ظ http://ghazalkhoone.persianblog.ir/

سلام
ما هم هفته پیش کویر مرنجاب بودیم. نابود شدیم از سرمای صبح٬ قبل از طلوع آفتابش ولی خدایی می ارزید. مناظری بود که هیچ جا جز کویر نمیتونی ببینی شون...

سلام
دقیقا! امیدوارم بازم این جور سفرا تکرار بشه

شادمهر سه‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 01:08 ق.ظ

اختیار دارید شب نویس خانم! اون ویژگی خیلی هم درباره ی شما صادقه!
درسته نخوردیم نون گندم! اما یه چیزایی دیدیم

کی؟ کجا؟ من کی ام؟ :دی
مرسی لطف داری. ولی با یه عکس قضاوت نکن! :)

نوید سه‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 01:12 ق.ظ http://navidam.blogfa.com

ای بابا با اینهمه عکسهای زیبا .عکس خودت رو اونطوری کردی ؟

خود زنی به این میگن :))

نوید سه‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 01:15 ق.ظ http://navidam.blogfa.com

عکسهای زیباییه.اما ما باید عکی آخر رو ببینیم

عمو برات یه پارتی بازی می کنم :))

نوید سه‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 01:18 ق.ظ http://navidam.blogfa.com

عمو به غیرت من برخورد الان اومدم که بکشمت پاهات و کفشت معلومه واسه چی

عمو حالا توروخدا یه بار دیگه بهم فرصت بده. من جوونم! نکش ( التماس و گریه!! )

مکتوب سه‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 02:28 ق.ظ

چه جلب بود این عکس ها.ددری شدی رفت پی کارش.
نه خوشم اومد همچین زدی تو کار جهانگردا.
الان بگم گز اوردی میگه نه نرسیده به اصفهان بود

یه سفر دیگه بری اسمتو میزارم مارکوخورشت
پلو لوس شده.

فقط من موندم.شبی 10 بار میام سر میزنم اپ کردی یا نه.ولی باز که میرسم اخر میشم.
یه ندا به ما بده.
وبلاگ بنده هم خوف ناک شده یه سری میترسن نظر بدن
امیدوارم کردی خواهر پسر شجاع

واقعا ربطی به اصفهان نداشت. ما حتی از کنارش هم رد نشدیم. ما فقط تو استان اصفهان بودیم نه شهرش :)

با گوگل ریدر نه احتیاجی هست که من بهت ندا بدم نه اینکه خودت 10 ار سر بزنی. امتحانش کن. مشتری میشی. اگه خواستی بگو بیام توضیح بدم دوست جون:)
وبلاگت درسته ترسناکه و طعنه های اساسی میزنی اما تا وقتی کسی منو تهدید جدی نکنه من به نظر دادنم ادامه میدم :))

بلوطی سه‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 11:22 ق.ظ http://number13.blogfa.com

وایییییییییییییییییییییی
سلام
خوش به حالت من عاشق کویرمممممممممممم
عکسا خیلی قشنگ بودن
راستی اون چایی میوه ای مارکش دکتر بین هست حالا باز نگاه می کنم بت میگم اگر این نبود
بعد اون نوشابه هم اسمش فریز هست که مزه های مختلف داره و بد نیست حالا یه بار امتحان کن شاید خوشت اومد:))
پس اون چند روز که یه غیبت اسرار امیز داشتی اینجا بودی خانومی؟
خوش به حالتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت
منم یه کم بزرگتر شم حتما میرم اخه الان مامانم اجازه نمیده
مراقب خودت باش خانومی
مرسی بابت عکس ها و تقسیم خاطرات خوبت با ما
بوس

مرسی عزیزم حتما نوشابه رو امتحان می کنم. آخه من عاشق نوشابه هستم.

آره غیبت اسرار آمیزم مال همین بود :))

ایشالا قسمتت بشه بری چون واقعا زیباست. ایشالا با یه همسفر خوب بری ;) بوس

بهار(سلام تنهایی) سه‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 05:28 ب.ظ http://www.beee-choneh.persianblog.ir

اول دعوات کنم ...چرا بهم نگفتی که آپ کردی ..یه چند روز سرم شلوغ بود نمی دونم چرا اصلا بهت سر نزدم ..حالا من سر نزدم تو چرا پا نزدی خبرم کنی ..
تلفنی هم دعوات کردم یه کم حالا دلم خنک شد ..خلاصه از این به بعد بیا خبرم کن عزیزم آخه من خیلی گاهی کار دارم سرم شلوغ پلوغ میشه ..حالا خوبه گوگل ریدر دارم مثلا ..امروز هم که همدیگر رو دیدیم اصلا چیزی نگفتی ولی با حال شد الانم از کامنتت فهمیدم آپیدی ..خبرم کرده بودی ....

چشم از این به بعد هی سیریش میشم میام میگم من آپم به منم سر بزن! ببین خودت خواستیا :)))

آره مخصوصا چیزی نگفتم که بیای کامنتم رو بخونی :)

بهار(سلام تنهایی) سه‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 05:33 ب.ظ

عکس طلوع آفتاب خیلی قشنگ شده ..چقدر دوست داشتم باهات بیام ...
عاشق کویرم ...شبای سردش و آفتاب داغش و خشکی زمینش و تنهایی هواش و سکوت بی امانش ...کویر هم مانند دریا روانه ..روان روان ...
خیلی خوبه خوش گذشته بهت ..اون آتیش شبانه که فیلمش دیدم حال خوبی به آدم دست میده ...

اگه بودی که عالی میشد. چه صفایی می کردیم. به به

یه آتیش با حال هم با هم درست می کردیم. ایشالا یه سفر خانوادگی هم میریم کویر. خیلی خوش میگذره

بهار(سلام تنهایی) سه‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 05:37 ب.ظ

عکس آخری خیلی با حاله ...خوبه که خودت رو اینجوری کردی ..چه معنی داره دختر خاله ی گل منو کسی ببینه
ماجرای خوشگلی سپهر هم که شادمهر سوت زنان اشاره می کند بهش کاملا صدق میکنه ...

آره شب نویس آفتاب و مهتاب ندیده! باید هم سانسور بشه دیگه :)))

خوشم میاد سپهر هست که مشکلاتی رو حل کرده :)))

بهار(سلام تنهایی) سه‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 05:38 ب.ظ

الان دقیقا نمی دونم این چندمین کامنته ...
حالا هر کدوم چه فرقی داره دیر رسیدم می خوام هی کامنت بذارم اشکالی داره الان ؟؟؟

این چهارمین کامنته. ولی حالا هرکدوم چه فرقی داره. دیر رسیدی می خوای هی کامنت بذاری. اشکالی داره الان؟ نخیررررررررر!!!!! :))))

بهار(سلام تنهایی) سه‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 05:44 ب.ظ

آخی این کویر نشین مهربون و با صفا چه باحاله ...
پیر مردی که عبا می بافت ...وقتی ادم میره اینجور جاها دوست داره با اهالیش حرف بزنه مثلا ابیانه که رفتم یه عالمه با محلی ها صحبت کردم ..خیلی با حال بود خلاصه ..اینجا هم میرم حتما ..تو برنامه ی سفرم حتما قرارش می دم ...
حالا هم می خوام ازت تشکر بنمایم به دلیل اینکه عکسای خوبی گذاشتی ..امروزم خیلی خوش گذشت ..می نویسم در مودش ..با محبت تمام می کنم کامنت نگاشتن رو یه جورایی عذاب وجدان گرفتم دعوات کردم دختر خاله کوچیکه ....

یه پیرمرد و پیرزن هم بودن که نتونستم از خودشون عکس بذارم اما کارای دستشون رو میذارم تو پستای بعد ببینین. اینقدر ساده و مهربون بودن که آدم دوست داشت محکم بغلشون کنه!

خواهش می کنم. عکسا قابلتون رو نداشت. امروز به منم خیلی خوش گذشت.

عذاب وجدان نداره که . دعوای تو از صد تا ناز و نوازش لطیف تره عزیزم. دعوا نیست که! ( قلب و بوس )

شادمهر سه‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 06:12 ب.ظ

خوب تو بیشترش کن که قضاوت کنم! راستی اون قضیه ی پارتی بازی که در بالاتر خوندم خیلی مشکوک بود! جریان چیه؟

کلا با عکس نمیشه قضاوت کرد! حالا هزارتا هم که باشه! آخه میدونی چیه... من خیلی خوش عکسم! :)))
در ضمن شما تا جواب اون سوال منو ندی همچنان قضایا برات مشکوک می مونه! بله! همینی هست که هست! :دی

شادمهر سه‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 06:35 ب.ظ

واقعاً اگه من اونو بگم مشکلات برطرف میشه؟

هووووم.....خوب تا یه حدی بی حساب میشیم! :)

بزرگ جزیره سه‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 06:51 ب.ظ

ت واقعا آدم شدی، دارم بهت امیدوار میشم
خوب خوش گذروندی. ایول. انشالله همش آدم مسافرت بره و حال کنه. اونجا که تو نایینه رو دیدم. نظنز نرفتین؟ اگه رفته بودین از اون درختاش عکس می گرفتی. خر شدی
درکل جالب انگیرناک بود

چرا اتفاقا تو راه برگشتن رفتیم نطنز. ولی چون خیلی خسته بودیم و شب هم بود دیگه جون عکس گرفتن نداشتیم.

در ضمن تو الان عمریه داری بهم امیدوار میشی. من فقط نمی دونم چرا این فرایند امیدوار شدنت تموم نمیشه :))))

در کل تو لطف داری عزیزم

خلاف جهت عقربه های ساعت چهارشنبه 25 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 12:16 ق.ظ

اون سبزه دستکشه؟
همه چیت سبزه ها...
حلقه و دستکش و ...

اون دست دوستمه. طبیعتا دستکش هم دستکش دوستمه! ولی در سبز بودنمون که شکی نیست! البته نه به معنای سیاسی :))
اتفاقا اون حلقه ی سبز رو هم همین دوستم بهم داده :)

خلاف جهت عقربه های ساعت چهارشنبه 25 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 12:18 ق.ظ

اونجا که سایه ات دراز شده هم پتو دورت پیچیدی؟ ...
کلا از سرمای کویر خبر دارم...
کویر سمنان که دو سال اونجا پدرمون در اومد...
هر چقدر هم لباس تنت کنی بازم نفوذ میکنه لامصب

آره اونجا هم پتو دورم بود
واقعا نفوذ سرماش حرف نداره لامصب!!!

alireza چهارشنبه 25 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 05:49 ب.ظ http://www.ajib-vagheii.persianblog.ir

salamon aleyk.....ma ham goftimye paraziti bashim in vasat masata. didam esme shahre ma oomad goftam binam che khabare inja? vahid? to 2 sal too shahre ma chi kar mikardi? ha? rasti khatab be maktoob. baziya az harfaye siyasi nemitarsan ke baziya az khodet mitarsaaaaaaaaaaaaaaaan

اینجا اومدی با یه تیر چند تا نشون زدیا !! خوبه جا پیدا کردی واسه این و اون پیغام میذاری :)))

alireza چهارشنبه 25 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 10:51 ب.ظ http://www.ajib-vagheii.persianblog.ir

bia bezan ye dafe dg ghabel nadare.
rasti oon ax akhariye ma ke daryache nemibinim koo?

به این محیطای اینجوری میگن دریاچه!!! بیشتر نپرس که بلد نیستم جواب بدم. آبروم میره D:

بعدشم زدن ندیدی که به این میگی زدن؟می خوای بزنم که فرقشو بفهمی؟ D:

حمید چهارشنبه 25 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 11:28 ب.ظ http://abrechandzelee.persianblog.ir/

انگار این عکاس بودن مادرزاد تو ذات فامیل شماستا!...عکسا خیلی باحال بود...
مخصوصا اون آسمون کویر که قاطی سبزی درخته بود و اون فانوسه که انگار قابش از دل تاریخ اومده...
از عکس آخریه هم خوشم اومد!...اول فکر کردم پشت یه جیزی قایم شدی ولی بعد از سایه ها فهمیدم کار دست نقاشه!...کلا از همون بچگی آدم باهوشی بودم و بدیهیترین چیزارو ۲۵ دقیقه بعد میگرفتم!(حالا شما بل نگیریدا!دارم تواضع میکنم!)...

لطف داری ولی هر کسی تو این فضاها قرار بگیره و یه موبایل یا دوربین دستش باشه مادرزادی عکاس میشه. یعنی فضا جوریه که هر جوری عکس بگیری قشنگ از آب در میاد. البته قطعا عکاسای حرفه ای این نظر رو ندارن و ما غیر حرفه ای ها هستیم که راحت تر لذت می بریم. بی قید و بند...

کسی که ابر چند ضلعی رو می نویسه قطعا آدم باهوشیه. اینو جدی گفتما :) بنابراین خیالت راحت اون 25 دقیقه نگرفتن ها گاهی واسه باهوش ترین آدمها هم پیش میاد!

حمید چهارشنبه 25 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 11:35 ب.ظ http://abrechandzelee.persianblog.ir/

خداروشکر که خوب بوده و بهتون خوش گذشته...
ضمنا اون قضیه کاربرد توهین آمیز خمره ها رو هم نگرفتم چی بود!(نفهمیدن عیب نیست!ندانستن عیب است!!!)...

ممنونم
قضیه دخترای ترشیده و ایناست :))
شما نشنیده بگیر ولی پسرای گروه می گفتن این خمره ها رو ببرین منزل که مادراتون شما رو ترشی بندازن! (حالا منم که باید بگم حالا شما بل نگیر لطفا !!!)

حمید چهارشنبه 25 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 11:40 ب.ظ http://abrechandzelee.persianblog.ir/

منتظر اون عکسایی که تو دوربین دوستت مونده هم هستیم...لطفا ایندفعه دیگه خیلی طولش نده و خودت با زبون خوش زودتر بنویس!...باتشکر فراوان!

من خودم هم داره دلم آب میشه دلم واسه عکسایی که به خاطر کمبود شارژ با دوربین دوستم گرفتم تنگ شده!
ولی در اولین فرصت از حلقومش می کشم بیرون!! و سریعا میذارم تو وبلاگ. اونم با زبون خوش!
با تشکر فراوان همچنین!

alireza پنج‌شنبه 26 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 05:48 ب.ظ http://www.ajib-vagheii.persianblog.ir

age be mohitaye injoori migan daryache pas be mohitaii ke godal dare bad toosh pore abe chi migan?

به اونا هم میگن دریاچه! به همین سادگی :)))

شادمهر جمعه 27 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 12:00 ق.ظ


چیه؟! دارم سوت زنان قدم می زنم اینجا. به تو کاری دارم؟

اینجا خانواده رفت و آمد داره جای سوت زدن نیست. حرکت کن آقا...حرکت کن :دی

حمید جمعه 27 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 11:32 ب.ظ http://abrechandzelee.persianblog.ir/

ای بابا!...دوستت هنوز عکسارو نداده!؟...اگه نمیخواد بده بگو بر علیه ایشون یه راهپیمایی چیزی راه بندازیم!...انگار این دوست شما با روشهای مسالمت آمیز میونه خوبی نداره!

:))))

نه احتیاجی به راهپیمایی نیست. فردا میاره. خیلی خوشحالم! همین فردا می آپم.

نوید جمعه 27 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 11:57 ب.ظ http://navidam.blogfa.com

این شکلکها گل نداره آخه واسه چی؟

نمی دونم والا! امکانات نداریم دیگه :(

شادمهر شنبه 28 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 12:08 ق.ظ

هیچ می دونی چرا هر شب میام برات کامنت می ذارم؟
چی؟!! چون بی کارم؟(کی میگه؟کلی هم کار دارم)
چون ازت خوشم میاد؟(اعتماد به نفست خوبه ها)
چون سپهر خوشگله؟(البته اون جای خود ولی ربطی نداره)
چون ازت بزرگترم؟(واسه من که فرقی نمی کنه)

نخیر... همه رو اشتباه حدس زدی! چون می بینم هیشکی برات کامنت نمی ذاره میگم من بذارم که افسردگی نگیری بری خودتو از پنجره بندازی پایین...

اگه قرار بود با کامنتات افسردگی نگیرم با این منت گنده ای که گذاشتی رو سرم ده برابر جبران کردی! الان من با لب و لوچه ی آویزون دارم میرم لب پنجره! دیگه هم کامنت نمی خوام! دیگه آپ هم نمی کنم! دیگه این زندگی رو دوست ندارم! هیییییییییییی

درضمن می بینی که همه به یادم هستن. نمونه ش هر دو تا کامنت قبل از خودت رو ببین! ( آیکون یه دختر بی ادب که داره برات شکلک در میاره و میگه دلت بسووووووووووزه!!! )

شادمهر شنبه 28 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 01:23 ق.ظ

نه این کارو نکن شبی(خلاصه شده ی شب نویس)...
تو باید بمونی. ما همه به تو نیاز داریم. برگرد. (اینجا اشک تو چشمم حلقه می زنه) من اشتباه کردم. تو باید برگردی، آپ کنی، زندگی کنی... (اینجا هم طبق رسم همه ی فیلم هندیا باید تو بیای تا با هم برقصیم )

اون دو تا کامنت بالایی یه توطئه س! خودت گذاشتی که منو ضایع کنی

"شبی" :))) خوشم اومد! خیلی با حال بود!

بله من خودم می دونستم که عنصر مفیدی هستم فقط می خواستم تو به اشتباهت پی ببری! :دی

می تونی بری وبلاگاشون تا ماهیت وجودیشون بهت ثابت بشه تا بفهمی هیچم توطئه نیست!

شادمهر شنبه 28 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 01:38 ق.ظ

همسترت چطوره راستی؟ هواشو داری؟

سلام میرسونه! الان رو چرخ و فلکشه. داره شیطونی می کنه :)

شادمهر شنبه 28 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 01:51 ق.ظ

اسم داره؟ چی صداش میکنی؟
یادش بخیر! من یه زمانی چند تا داشتم. هی اصل کاریا می مردن و بچه هاشون جاشونو میگرفتن. دیگه اینقدر این چرخه رو ادامه داده بودم که صدای همه دراومد! چند سالی همستر داری میکردم! حیوون باحالیه... قدرشو بدون

اسم که نداره ولی چون خیلی سفید و نرمه موقع قربون صدقه رفتن بهش میگم پنبه! :دی

حوصله ت خوبه ماشالله من زود از حوصله افتادم همه رو خیرات کردم به این و اون!!! فقط همین یکیو نگه داشتم :)

alireza شنبه 28 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 08:51 ق.ظ http://www.ajib-vagheii.persianblog.ir

oonvaght oon esmesh daryacheye chi bood? man nemidoonam chera az kafe in daryache biroon nemiam. hala be har hal movazeb bash ghargh nashi, haminjoori lam dadi oonja ye ho didi ye temsaii chizi hamle kard behet. pasho pasho boro lebasat kasif shod. paaaashoooooooooooooooo dige mage ba to nistaaaaaaam.

اتفاقا یه عالمه نمک چسبیده بود به لباسم. ولی با تکوندن راحت پاک میشد. تو هم بی خیال شو این دریاچه رو . آفرین:)

حکایه شنبه 28 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 02:00 ب.ظ http://hekayeh.blogfa.com

بسیار زیبا و دیدنی

همین طوره حکایه ی عزیز

شادمهر شنبه 28 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 08:25 ب.ظ

بسیار زیبا و دیدنی... (البته من سپهر رو میگم)

بزن به تخته چشم نخوره بچم! :دی

حمید شنبه 28 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 11:17 ب.ظ http://abrechandzelee.persianblog.ir/

احتمالا امروز همون دیروزی نیست که قول داده بودی آپدیت میکنی!؟...فکر کردی یادمون میره!؟...فکر کردی میتونی همینجوری وعده الکی بدی!؟...
اصلا رفیقت رو بیخیال!...راهپیمایی علیه سیاستهای تو فعلا در اولویته!
(ضمنا از آشنایی با کاشف فروتن کامنت نمای پرشین بلاگ مشعوف شدیم بسیار!)...

تو وبلاگ خودتون مفصلا تشریح نمودیم!

حمید شنبه 28 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 11:47 ب.ظ http://abrechandzelee.persianblog.ir/

اینکه دی وی دی عکسا باز نشده مشکل خودتونه!...ما آپدیت عکسالود میخوایم اون هم همین حالا!(اعتراف میکنم در طول تاریخ پس از اسلام بعد از ابوجهل نگارنده این کامنت به حق ترین فرد برای دریافت سیمرغ منطق بلورین میباشد!)...

این " همین حالا " رو اینقدر محکم گفتی که ستون فقراتم تیر کشید! مخصوصا که صاحب سیمرغ منطق بلورین همچین حرفی زده آدم کاری نمی تونه بکنه جز اطاعت! در همین راستا ایشالا فردا آپ می کنم!!!! :)))))) البته اگه امشب آپ نکنم

بهار مهرگان یکشنبه 29 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 09:48 ق.ظ http://www.baharmehregan.blogfa.com

کویر مرا هم طلبیده بود ولی نتوانستم بروم . عکسهای زیبایی بود و خیلی به موقع به من رسید .
ممنون.
تا کویری دیگر بهاری باش ....

مرسی بهار عزیزم. امیدوارم یک بار دگه فرصت برات پیش بیاد که بری و لذت ببری.

بهاره الف یکشنبه 29 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 10:11 ق.ظ http://eternaldeath.blogfa.com

پس سفر بودی که نوشتن جدیدت این همه طول کشید. می دونی گاهی با خودم می گم بساطمو جمع کنم برم یه جایی که مردمش عین کف دستن. خیلی دوس دارم کویر و تجربه کنم.

البته نوشتن جدیدم یه کمی به این قضیه بی ربط بود چون سفرم کلا سه روز بود!
این کف دست رو خوب اومدی. امیدوارم حتما بتونی بری و تجربش کنی.

حمید یکشنبه 29 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 10:27 ق.ظ http://abrechandzelee.persianblog.ir/

به علت پیمان شکنیهای مکرر شب نویس بانو در انجام آپدیت بنده به عنوان سخنگوی سران قبائل و طوائف وبلاگ ایشان را تحریم کرده و هرگونه ارتباط با ایشان را منع نموده و دستور بایکوت ایشان را صادر مینمایم!(بدیهیست با کامنت گذارندگان با خشانت تمام رفتار برخورد خواهد شد!)...

آقا شما کجا این پست رو گرفتی؟ اگه شما سخنگوی سران قبائل و طوائف می باشید ، ما هم یه دخترخاله داریم که البته شما نمی شناسینش! ایشون کلا رئیس همه جا هست! بله! با بایکوت کنندگان و خشن رفتار کنندگان هم برخورد خواهد کرد. اونم چه برخوردی!!! بریم بگیم بیاد؟ می گیم ها!

حمید یکشنبه 29 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 01:08 ب.ظ http://abrechandzelee.persianblog.ir/

آخ!...اصلا حواسم نبود!...
نه نیازی نیست ایشون رو در جریان بذارید!...ما کلا از بیخ بیخیال تصمیمون شدیم!

:))))) عجب تهدیدی کردیم ها!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد