1- سرم که درد می گیره یادم میره لحظه های بدون سر درد چه جوری بودن.....
2-چیه؟ فکر کردی منم مث توام ؟ همه که مث تو سیاه نمیشن. شاید منم گاهی رو دلم گرد و غباری بشینه اما...
3-این لحظه ها ، لحظه های ایده آلمه اما مطمئن نیستم که همیشه "ایده آل" ، یعنی "درست"! شاید ایده آل من قرار باشه گند بزنه به زندگیم و ...
4-این لحظه دیگه تکرار نمیشه. بهتره با تمام وجود توش زندگی کنم. بهتره دو دستی بچسبمش! آخ!... بازم تا بیام به خودم بجنبم از دستم در رفت. تف به این زندگی! ولی نه. مهم نیست. اگه قرار بود...
5-خداحافظی سخت بود اما تلخ نبود. می دونی ...شاید اگه لِنگای بابای قصه اینقدر دراز نبود و جودی ابوتِ ما، کمی کله شق تر...
پ.ن1: مشخصه که شب نویس زده به سرش! مگه نه؟!
پ.ن2: همه ی سوژه های بالا به اضافه ی تعدادی سوژه ی زاقارت دیگه تو سر شب نویس وول میزد و شروع کرده بود به نوشتن ولی بعد از چند خط که می نوشت کلمه ها بازیشون می گرفت و سر به سرش میذاشتن. واسه همین نتونست کاملشون کنه. اینه که گذاشت تا همینجوری نصفه نیمه حالشو ببرید!
پ.ن3: برای شفای شب نویس جمیعا" یک صلوات محمدی!
اللهم صل علی محمد و آل محمد ..
گاهی پیش می آد دوست جان (: ..
شب نویس ها همه گاهی می زنه به سرشون، گاهی حتی جوهر قلم شون کله شق تر از جودی می شه و گاهی شباشون دراز تر از پاهای بابا لنگ دراز !!
خوب باشی (:
پ.نــ.
ممنون که خبرم کردی (:
یعنی جای دیگه ای از کره ی خاکی باز هم شب نویس نام هایی وجود دارن؟ برم پیداشون کنم و به جمعشون بپیوندم. آدم با همنوع خودش زندگی کنه بیشتر کیف میده! D:
ممنون ابهام جان :)
با ایمان زیستن به معنی ثمربخش زندگی کردن است. ایمان خصلت منش ادمی است که در همه شخصیت ادمی نفوذ دارد. حد اعلای ایمان به دیگران، ایمان به بشریت است. ایمان به شهامت و توانایی و تن به خطر دادن نیاز دارد و آدمی باید آمادگی ان را داشته باشد که درد و سرخوردگی را بپذیرد. ایمان لازم است تا بتوانیم به کاری اقدام کنیم. برای اینکه بتوانیم مشکلات، شکستها و غمهای زندگی را کیفرهای غیر عادلانه ای تلقی نکنیم که فقط بر سر زندگی ما امده اند، و برای انکه بتوانیم انها را جزء مبارزه زندگی تلقی کنیم، که غلبه بر انها ما را نیرومندتر می سازد، باید ایمان و شهامت داشته باشیم.
تمرین ایمان و شهامت را باید از جزئیات کوچک زندگی روزانه شروع کرد. اولین قدم این است که ببینیم در کجا و در چه وقت ایمانمان را از دست داده ایم، و دلیل تراشیهای خود را برای توجیه از دست رفتن ایمان خویش مورد بررسی قرار دهیم.
سلام دوست عزیز
از اشنایی با شما و وبلاگ شما خوشحالم.
با ارزوی بهترینها برای شما دوست عزیز
ممنون از نوشته ی خوبت
منم از آشنایی باهات خوشحالم
سوژه سوم بیش از همه به دلم نشست منم این لحظات لحظات ایده آلمه اما آیا درست؟!!!
خدا می دونه. امیدوارم درست باشه تا بعدا پشیمون نشیم
همه کم و بیش لحظات تکان خوردن مغز را تجربه کردیم.البته فکر کنم تو فقط افکارت شلوغه
شلوغی که ماشالله همیشه شلوغه! ولی این بار جاشون تو مغزم تنگ شده دارن به در و دیوارش ضربه می زنن! D:
الهم صلی علی محمد وآل محمد...
نمیدونم. املام درسته؟
تا اونجایی که من می دونم درسته. پیر شی مادر D:
این جا همونجاست؟
قالب می زنی همچون و همچون...
با اجازه ی شما همونجاست! همچون و همچونشو نمی دونم دیگه :))
من بعضی وقتها خیلی دوست دارم مثل تو هرچی تو سرم وول میخوره بنویسم. ولی اگه اون لحظه کیبورد همراهم نباشه نمی تونم با مداد یا خودکار بنویسم. بعضی وقتها نصفه شب میام کامپویتر رو شن میکنم و مینویسم. اون موقع است که به عقلم شک میکنن.
چرا ؟مگه با مداد و خودکار قهری؟ امان از تکنولوژی که ما رو با وسایل ابتدایی بیگانه کرده! D:
تو بنویس عزیزم. کی جرات داره به عقلت شک کنه؟ بگو خودم بیام ناکارش کنم D:
با شرکت در مساقه پیام کوتاه برنامه نود و انتخاب گزینه ی آخر اتحاد میلیونی سبزها را اعلام کنید... امشب ساعت یازده شب... (اطلاع رسانی کنید)
اطلاع رسانی می کنیم! من هنوز نگرفتم جریان چیه! یعنی ربط قضیه رو نگرفتما!
وقت کردم در مورد توانایی های ایرانی ها هم به نظر من مینویسم. هنوز مطلبت رو نخوندم
مرسی عمو بنویسین . شاید یه خرده از ایرانی بودن خودمون کمتر شرمنده شیم. :)
سلام
دلمون گرفت رفیق...
داغون نبینیمت...
علیک سلام
نه رفیق. داغون نیستم خدا رو شکر. فقط ذهنم زیادی شلوغ پلوغه :)
سلام.
چیه؟ چرا میای خصوصی برام می خندی؟
فقط می خواستی من تحریمم رو بشکونم؟
حالا جدی جریان چیه؟ کنجکاو شدم!
گول خوردی آی گول خوردی! موفق شدم. آره دقیقا می خواستم تحریمو بشکونی D:
نمی خواد کنجکاو شی! :))
من اینجا رو خونده بودم کامنت هم گذاشته بودم یعنی نیومده آیا ؟؟دختر خاله جان ....
دوباره می نویسم ..اولا که تمامه سوژه هات برای نوشتن خیلی قشنگه و این درگیریهای ذهنی خیلی خوبه چون راه های زیادی رو به ما نشون میده ..
پنجمین مطلب خیلی قشنگه برای نوشتن ...
نمی دونستم بلاگ اسکای هم قاطی کرده! :(
نه کامنتات نیومده دخترخاله جون
آره شاید این درگیری ها راه های زیادی نشون بده اما گاهی به هم گره می خوره و آدمو کله پا می کنه! امیدوارم بتونم تفکیکشون کنم! :)
از عکسی هم که گذاشتی خیلی خوشم اومد به یاد پشه بندهای قدیم افتادم که توش می خوابیدیم ..
من خودم عاشق این درگیریهای ذهنی هستم یه عالمه ...
ولی من هر چی فکر می کنم نمی فهمم این خانومه دقیقا رفته زیر چه جور پوششی! ولی چون از حال و هوای عکس خوش اومد گذاشتمش :)
پشه بند هم ایده ی خوبیه. آخی... یادش بخیر! ولی من هیچ وقت پشه بند نداشتم :))))
قربون این شب نویس هم که زده به سرش بشم من الهی ...
چی ؟؟؟؟الان دوباره دوست داشتم سومین کامنت رو در حالی که سوت زنان دارم رد میشم بنگارم ..
خدا نکنه عزیزم. به سرمون نزنه چی کار کنیم؟! زندگیه دیگه!! ( خودمم نفهمیدم چی گفتم! D: )
شما کلا" هر ساعتی از شبانه روز و هر تعداد و با هر محتوایی که دوست داشتی مختاری کامنت بنگاری عزیز دلم :)
رفیق جان! هر ایده آلی درست نیست، هر بابایی که لنگش دراز بود بابای جودی نیست!! هر سختی هم تلخ نیست . هر کی هم زد به سرش مریض نیست که شفا بخواد.
بهش فکر کن
از آخریش بیشتر از همه خوشم اومد. آخه خودم هم همیشه معتقدم کسایی که میزنه به سرشون البته خیلی میزنه به سرشون ( دیوونه ها ) احتیاجی به شفا گرفتن ندارن و خیلی هم حالشون از بقیه بهتره! :)
هو الشافی!
این جور نوشتنو دوس دارم.
تو زنده ای بچه ؟ برو تو سایت نظری که تو تاپیک مربوط به مسابقه ی "هدر" دادم ببین. چرا من اونجوری می بینم "هدر " رو؟!
بعدشم تو دقیقا چه جور نوشتنو دوست داری؟ اینکه نصفه نیمه بنویسم و چرت و پرت؟ D:
چه جالب...معمولا من هم وقتی کاغذو جلوم میذارم تا پست جدید بنویسم هیچوقت چیزی که مینویسم اونی یست که اولش قرار بود بنویسم!...مثلا اگه قراره یه مطلب جدی عاشقانه بنویسم انقدر بالا پایین میرم که آخرش میشه یه طنز سیاسی! یا برعکس!
دقیقا منم همینطورم. شاید هم همه همینطورن! مثلا همون پست کبوترا همینجوری شد. اصلا اولش کاملا قرار بود غمگین بنویسم اما یهو اونجوری شد!
اون مورد شماره سه خیلی فکریم کرد...کاش حالت که خوش شد حتما ادامه اش روبنویسی....مطمئنم نوشته خیلی خوبی میشه...
ضمنا عکس هم وهم خاصی داره...هم تنهایی داره و هم وحشت...خلاصه اینکه خیلی عجیب غریبه...
و در اخر اینکه از اونجایی که دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید از دعا کردن معذوریم! حتی شما شب نویس عزیز!
اون مورد 3 از اونایی بود که از ادامه دادنش وحشت کردم! ترسیدم بنویسم و خودم به یه نتایجی برسم که به نفعم نباشه! آخه چیزی که رو کاغذ بیاد یا جایی ثبت بشه یه جوری انگار تبدیل میشه به قول و قرارایی که آدم با خودش میذاره. بعد دیگه نمیشه بهش عمل نکرد! ولی باشه سعی می کنم با خودم کنار بیام برای نوشتنش!
جزو خصوصیات منفیت ننوشته بودی که خسیسی!! حالا یه صلوات که دیگه این حرفا رو نداشت! نترس! مطمئنا" با یه دونه صلواتی که از ته دل نباشه ( البته چون دوست نداری شفا بگیرم) خوب نمیشم! D:
صل علی محمد
هیشکی نبود غم آمد
ای بابا اگه ما جماعت به سرمون نزنه چی کار کنیم
برای شادی روح تازه به سرش زده یک سوت بلبلی خفنگگگگگگگگ
مرسی صلوات! D:
آره والا! کاری نداریم جز این که! حداقل بی خیالی طی کنیم بهتره!
سوت بلبلی بهتر جواب میده؟ :))
ببین تو از کجا فهمیدی من آپ کردم ؟؟ بلاگ اسکای هم مث بلاکفا سیستم آپدیت دوستان داره ؟
بلاگفا بدیش اینه که اپدیت بلاگ دوستان رو فقط برای بلاکفایی ها اجرا می کنه و این خیلی بده !
!!
دیگه امری نیست (: .. اها یه چیز دیگه اینکه لطف کنین آپ بفرمایین ! منتظریم ..
متاسفانه نظراتت الان برام باز نمیشه که بیام وبلاگت جوابتو بدم.
من با Google Reader می فهمم که دوستام آپ کردن. اگه بخوای برات توضیح میدم چه جوریه. نه بلاگ اسکای حتی برای بلاگ اسکایی ها همچین امکانی نداره!
چشم آپ هم می کنیم. ولی کلا ما تو کار دیر به دیر آپ کردنیم! :)
سلام نویسنده شب !! چیه بابا ؟ آروم ! آرومتر !
یه نفس عمیق بکش و تو همچین لحظاتی بی خیال باش !!
راست میگیا! حالا کی گفته بود من وقتی اینقدر سرم شلوغه آپ کنم ؟ :)
الله اکبر!!!
با حال بود به من که چسبید حداقل آدم می فهمه یه ذهن هست که یه عالمه حرف داره که نصفش توی کاغذ مرتب شده و نصف دیگه اش توی ذهن شلخته است و میشه این شلختگی و درک کرد و من این حس ایده آل بودن لحظه رو خوب می فهمم.
آره شلختگی رو خوب گفتی. همونطوری که خودم یه خرده شلخته هستم افکارم هم دقیقا همینطوره. گاهی خیلی رام میشن و راحت می تونم مرتبشون کنم اما بیشتر وقتا همینجورین که می بینی :)
حالا خوبی؟ :)
اوهوم! با صلواتای شما بهترم میشم ایشالا! :))
سلام . سردرد میگیرم تازه قدر سلامتی و اون لحظات رو درمیابم. هر وقت خوب بود تا میتونی از زندگی استفاده کنیم و...
علیک سلام
درسته عمو جون ... اما آدم تا درداش تموم میشن انگار چشمش برای دیدن و لذت از سلامتی کور میشه!
خب باید نوشت نباید برای فردا هاگذاشت زیرا برای فردا ایشالله مورد های تازه زندگی باید بنویسیم باید حرکت کنیم . نباید سر این نقطه موند
بله... هر روز حرف تازه ی خودشو داره... :)
شب نویس جان این وقت شب وبگردی چه معنی میده آخه ؟!
بعد الان خودت داری چی کار می کنی؟! D:
تازه کجاشو دیدی؟ من رکورد از 12 شب تا 6 صبح وبلاگ خونی هم دارم! چی خیال کردی؟ :))
دلمان گرفت همی بیشتر بابت سردرد و اینا دوست جون ...
اللهم صل علییییییییییییییییییییییی محمد و آل محمد
خدا نکنه دلتون بگیره. سر درد که دل سوختن نداره. واسه همه پیش میاد!
عجب صلوات قرایی!( درست نوشتم؟ ) دمت گرم *:
من دنبال مطالب علمی امممممممممممم /...
به به! منم همین طور اتفاقا! D:
سر درد یکی از بزرگترین بلایای آسمانیه... متاسفم که تو هم این درد رو متحمل میشی .
سوژه های نصفه نیمه هم گاهی جذاب هستند
سر درد بلا هست اما نه دیگه تا این حد D: