پنجره را باز کردم. صدای شب ریخت داخل اتاق. صدای نفس کامیون های دور و صدای جاروی رفتگر نزدیک. صدای جارو همیشه مثل لالایی، آخرین مقاومت هایم را برای خوابیدن از بین می بُرد. اما این بار جارو به جای کشیده شدن انگار روی زمین کوبیده می شد و خواب را از سرم می پراند. رفتگر زمین را جارو نمی زد. مطمئنم داشت چیزهایی را از ذهنش جارو می زد.اما از صدای خشن جارو معلوم بود هرچه بیشتر سعی می کند کمتر موفق می شود. دلم می خواست داد بزنم:با جارو پاک نمی شوند. آرام بگیر مرد! بگذار بخوابیم.