انگار یکی همش تو گوشم می گفت: کتلت ...کتلت...کتلت...
پاشدم رفتم تو آشپزخونه. همینجوری که حرفاشو گوش می دادم: گفتم کتلت...کتلت..کتلت...
گفت: ها؟
گفتم: هیچی... کتلت
گفت یعنی چی؟
گفتم: هیچی. بهم الهام شده کتلت درست کنم.
گفت: من دوساعته دارم با تو حرف می زنم تو به الهامات درونی مزخرفت گوش میدی؟
گفتم: الهامات درونی من مزخرف نیست. الهامات من درباره ی شکم مقدس و مقدساتیه که می تونه شکم مقدس رو سیر کنه!اما حرفای تو مزخرفه. حوصله م سر رفت از بس چرت و پرت گفتی.
دیگه چیزی نگفت. یعنی اگرم گفت من نشنیدم. چون تلفن رو قطع کرده بود. منم تلفن و پرت کردم گوشه ی کاناپه. این کار موقع ناراحتی آرومم می کنه. هم ژست با کلاسیه. هم به تلفن آسیبی نمیزنه. یعنی حتی اگه خیلی عصبانی تر هم باشم و خیلی محکم تر هم گوشی رو پرت کنم گوشه ی کاناپه باز هم بلایی سر گوشی نمیاد و این خیلی خوبه. ولی با موبایلم همچین کاری نمی کنم. اول اینکه این گوشی موبایل یادگاریه و نمیشه با یه یادگاری عزیز ریسک کرد. دوماً یه بار این ریسک رو کردم و اتفاقا نتیجه ی وحشتناکی داشت. ماجرا این بود که یک بار که داشتم با همون یادگاری عزیز با همون کسی که یادگاری رو داده بود حرف میزدم دعوامون شد و منم بعد از خداحافظی که قرار بود همیشگی باشه و تا روز قیامت کاری به کار هم نداشته باشیم، یادگاری رو پرت کردم گوشه ی کاناپه. نمیدونم اگه اون لحظه حواسم بود اونی که دستمه موبایله و تلفن معمولی نیست بازم این کارو می کردم یا نه. اما خوب حواسم نبود و این کارو کردم. و یادگاری عزیز، اول خورد به هدف و بعد دوباره پرید بالا و چهار دور مثل فرفره دور خودش چرخید و افتاد پایین. و البته به دلیل انحرافاتی که تو چرخش پیدا کرده بود دیگه رو کاناپه نیفتاد. افتاد رو سرامیک. و خوب... وحشتناک بود.
داشتم می گفتم. بعد از اینکه گوشی تلفنو پرت کردم گوشه ی کاناپه دوباره برگشتم تو آشپزخونه تا کتلت درست کنم. که تلفن زنگ زد.
دوباره خودش بود. گفتم: الو
گفت:الو
گفتم : ها؟
گفت: عزیزم راستش بیشتر که فکر کردم دیدم حق با توئه حرفام خیلی چرت و پرت بود.
گفتم:آره خوب. همیشه حرفات همینجوریه.
گفت: اوهوم
گفتم: خوب...دیگه؟
گفت: اون موقع گفتی کتلت؟
گفتم: آره!
گفت: واسه ناهار...مهمون نمیخوای؟!
...
آه... شکم مقدس!
آه شکم مقدس
اینم آدرس جدیدم
به به! خوش اومدی به بلاگ اسکای