-
[ بدون عنوان ]
جمعه 22 مردادماه سال 1395 08:51
تو این دنیا هر آدمی تو یه چاردیواریه دیوارایی که از حرفای نگفته و بغض های نترکیده رفته بالا فکرشو بکن عجب دیوارای محکمی دنیای دیگه ای هم هست که همین دیوارا رو داره اما میشه نشست دونه دونه حرفا رو از هم باز کرد بغضا رو با سوزن ترکوند تا دیوارا خراب شن و آدما همو ببینن بعد همدیگرو دل سیر نگاه کنن تو اون چاردیواریا فقط...
-
ماه و خورشید
یکشنبه 17 مردادماه سال 1395 11:56
من در آغوش ماهم سرد است اما امن ... دیگر پوستم جای سوختن نداشت از حرارت خورشیدی که یک بار طلوع کرد و صدبار رفت ............................................ پ.ن: تسلیت ...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 11 آذرماه سال 1392 23:49
می ترسم حتی یک لحظه با خودم تنها شم. می ترسم تو تنهاییم به چیزی اعتراف کنم و اون چیز اصلا به مذاقم خوش نیاد و بزنم خودمو شل و پل کنم. دارم چرت و پرت می نویسم باز. چون از فردا می ترسم. از فردای فردا بیشتر. با آدمایی سر و کارت بیفته که اصلا نفهمن چه حالی ممکنه داشته باشی و هی خوابشون سنگین تر شه! تو هم واسه حساس نشدنشون...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 26 آبانماه سال 1392 22:18
دلم داره تاپ تاپ می زنه! چهارشنبه چهارشنبه چهارشنبه
-
بگذار بخوابیم
دوشنبه 20 آبانماه سال 1392 09:35
پنجره را باز کردم. صدای شب ریخت داخل اتاق. صدای نفس کامیون های دور و صدای جاروی رفتگر نزدیک. صدای جارو همیشه مثل لالایی، آخرین مقاومت هایم را برای خوابیدن از بین می بُرد. اما این بار جارو به جای کشیده شدن انگار روی زمین کوبیده می شد و خواب را از سرم می پراند. رفتگر زمین را جارو نمی زد. مطمئنم داشت چیزهایی را از ذهنش...
-
کتلت
جمعه 26 مهرماه سال 1392 23:30
انگار یکی همش تو گوشم می گفت: کتلت ...کتلت...کتلت... پاشدم رفتم تو آشپزخونه. همینجوری که حرفاشو گوش می دادم: گفتم کتلت...کتلت..کتلت... گفت: ها؟ گفتم: هیچی... کتلت گفت یعنی چی؟ گفتم: هیچی. بهم الهام شده کتلت درست کنم. گفت: من دوساعته دارم با تو حرف می زنم تو به الهامات درونی مزخرفت گوش میدی؟ گفتم: الهامات درونی من...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 4 مهرماه سال 1392 09:43
می دانی... صدای پا در همهمه ی این همه گام ِ بلند و کوتاه و تند و آرام گم می شود. همین است که هیچ گاه گوش به زنگ صدای پایت نبودم. اما قلب ها یگانه اند. من در انتظار صدایی بودم که از قلبت می آید.
-
فقط چند دقیقه!
پنجشنبه 14 شهریورماه سال 1392 01:46
از خیابون صدای هایده میاد. اونم با ولوم بالا. یا باید خوندن کتابو بدون تمرکز ادامه بدم یا چشمای خواب زدمو ببندمو با صدای هایده برم تو هپروت. دومی رو ترجیح میدم. کتابو میذارم کنار و میرم زیر لحاف. ( اتاق من حتی با این کولر آبی کم زور هم سردترین اتاق دنیاست!) چشمامو میندم و به صدای هایده گوش میدم و آرزو می کنم راننده...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 6 شهریورماه سال 1392 23:51
دلم میخواد به جای همه ی لحظه هایی که خودمو گول زدم و بغضمو قورت دادم گریه کنم
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 5 شهریورماه سال 1392 18:19
زندگی برای من لحظه هاییه که شعرامو بعد از بالا و پایین کردن های زیاد تموم شده می دونم و از اول تا آخرشو با لذت می خونم. زندگی برای من لحظه هاییه که آشپزی می کنم و با دقت، چاشنی و ادویه ها رو انتخاب می کنم و آخر کار قیافه ی راضی خورندگان(!) غذام رو نگاه می کنم. زندگی برای من لحظه هاییه که قلمو با دقت رو کاغذ می کشم و...
-
گذر
یکشنبه 13 مردادماه سال 1392 19:16
قصه ، قصه ی گذر است. هرکس نپذیرد که "می گذرد" یا زنده نیست ( یعنی واقعا نمی گذرد!) یا اصولا نمی تواند واقعیت ها را بپذیرد. نمی تواند گذشتن خودش و دیگران و بد و خوب زندگی را بپذیرد. برای همین آه و فغان سر می دهد و می گوید این چرا بود و دیگر نیست یا آن چرا نبود و حالا هست. "این" و "آن" هم...
-
.....
چهارشنبه 26 تیرماه سال 1392 22:30
یکی گفت میزان بردباری در مقابل عقیده ی مخالف از چیزی ناشی میشه به اسم هوش اجتماعی. خواستم هوش اجتماعیمو تست کنم. یه روز تو محل کار سعی کردم درمقابل اظهار نظر آدمایی که هیچ جوره از نظر فکری باهاشون سنخیت نداشتم فقط لبخند بزنم. دوسه نفر اول آسون بود. بعد کم کم صورت-درد گرفتم از بس لبخند مصنوعی زدم. آخراشم همین که سکوت...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 20 تیرماه سال 1392 00:05
اگر می دانم که نمی خوانی، و باز می نویسم: "تولدت مبارک" به جای اینکه بگویم و بشنوی، فقط یک دلیل دارد. می نویسم برای دل خودم. یعنی این تبریکی ست به دل خودم که با تو خوشحال است و وجودت برایش مبارک. حتی حالاکه کنارم نیستی. پس می نویسم: دلم! تولدش مبارک
-
:)
دوشنبه 3 تیرماه سال 1392 00:30
رو آسمون برف نشسته!
-
بیا
دوشنبه 30 اردیبهشتماه سال 1392 23:35
می نویسی از تمام آنچه داشتیم و نداشتیم. از رویاها، نورها و لبخندها می نویسم از تو که نیستی... و همه چیز؛ رویاها و نورها و لبخندها بی تو فقط کلمه اند. من تجسم کلمه هایمان را از تو می خواهم... بیا
-
دوست
جمعه 13 اردیبهشتماه سال 1392 02:17
وقتی خاطره هاتو پاک میکنی و میشینی روبروی خودِ الانت تازه میفهمی چی بهت گذشته و چی شدی. دستای خودتو میگیری و خودتو محکم بغل میکنی و به خودت افتخار میکنی. حتی اگه معمولی ترین و بی نام و نشون ترین آدم روی زمین باشی. .............. برای دوستی که منو بیشتر از همیشه با خودم آشنا کرد و خودش میدونه چقدر برام عزیزه: تو باعث...
-
.
چهارشنبه 4 اردیبهشتماه سال 1392 21:42
همونطور که خوب بودن ظرفیت میخواد ؛یعنی باید خیلی رو خودت کار کنی که ، "خوب" باشی، بد بودن هم همینطوره. اگه برخلاف میلت باشی، یعنی جوری رفتار کنی که دوست نداری اما هنوز روحت بهش عادت نکرده باشه، کم کم از هم می پاشی. خرد میشی. می میری درحالیکه نفس میکشی.
-
نه!
پنجشنبه 8 فروردینماه سال 1392 20:17
حالا شاید خنده دار باشه ولی واسه من که همیشه ی خدا به عقلم بی اعتماد بودم و از حسم کمک گرفتم این دیگه شده یه عادت. اینکه وقتی سر یه دو راهی موندی و شرایط کاملاً 50-50 هست و هیچ جوری نمی تونی بفهمی کدوم راه بهتره بری سراغ یه کتاب شعر و بخوای ازش الهام بگیری! مثل امروز که به یه مهمونی دعوت شدم و وقتی کتاب شعرو باز کردم...
-
و باز هم!
شنبه 26 اسفندماه سال 1391 23:20
سخت ترین بخش خونه تکونی وقتیه که میری سراغ کمدت و می رسی به یادگاریات و جابجاشون می کنی و سعی می کنی نگاشون نکنی و... ولی عمیق تر از همیشه نگاشون می کنی و...
-
..........
جمعه 11 اسفندماه سال 1391 23:17
دوست و دشمن(!) هی میگفتن خوبی خوبی خوبی! همینجوری بمون نه چاق تر شو نه لاغرتر. منم هی فکر می کردم خوبم خوبم خوبم. هی میرفتم تو جمع دوستان میگفتم ببینین من تنها دختری ام که می تونم یه پیتزای کامل رو بخورم بدون اینکه حس کنم دارم می ترکم! و با پسرهای جمع رقابت می کردم و واقعا هم احساس خفگی نمی کردم و نمی ترکیدم! ولی حالا...
-
خورشید
چهارشنبه 25 بهمنماه سال 1391 11:00
خوابم و بیدار آن دایره ی خوش رنگ، ماه است یا خورشید؟ هوا که نارنجی ست پس چرا ساعت 2 نصفه شب است؟ لحاف را محکمتر به خود می پیچم شبیه آتش زیر خاکستر شده ام سرد و بی رمق اما آماده ی شعله کشیدن چرا صبح نمی شود؟
-
سبز
جمعه 13 بهمنماه سال 1391 10:56
بین پالتوی قرمز و پالتوی سبز مردد بودم. روسری قرمز و آبی سرم بود و باعث میشد فروشنده هی اصرار کنه که قرمزه بیشتر بهتون میاد. خودم ولی می دونستم به خاطر تاثیر رنگ روسریمه. چون پالتوی سبز با هیچی سِت نبود و یه کم ظاهرم شنبه یکشنبه به نظر می رسید! خوشبختانه روسری هم می فروختن. یه شال مشکی با طرح آبرنگی سبز رو نشون...
-
کات!
سهشنبه 3 بهمنماه سال 1391 22:46
یه وقتایی باید کات بدی به خودت. منتظر نشی کسی مجبورت کنه به توقف. خودت خودتو وایسونی و خودت دست خودتو بگیری و ببری یه گوشه ای و بگی: چه خبرته؟! تو جمع خودتو دعوا نکنی ها! گناه داری. اعتماد به نفست کم میشه. باید تو خلوت به خودت تذکر بدی. وایسا! همینجوری که خیلی مطمئن به راهت ادامه بدی یهو یکی دیگه میاد به خودش اجازه...
-
تو و سیب و سکوت...
یکشنبه 1 بهمنماه سال 1391 02:03
پیشنهاد می کنم یک بار وقتی تنها هستید یک سیب بزرگ و سفت بردارید و در سکوت کامل به گاز زدن سیب مشغول شوید. لطفاً جرزنی نکنید! و از هیچ وسیله ای که باعث شود راحت تر سیب را بخورید مثل چاقو یا پیش دستی استفاده نکنید و بگذارید موقع گاز زدن آب سیب بریزد روی چانه و احیاناً لباستان! نترسید! هیچ آدمی کنارتان نیست که خجالت...
-
سرخوشانه
چهارشنبه 6 دیماه سال 1391 13:55
خیلی وقتا نمی فهمم چرا ناراحتم یا چرا خوشحالم. به همون اندازه که ناراحتی بی دلیل آدمو کلافه می کنه، خوشحالی بی دلیل آدمو شارژ می کنه! یعنی همینجوری الکی واسه خودت خوشحالی. راه رفتن معمولیت هم شبیه رقصیدنه. حرف زدن معمولیت هم شبیه آواز خوندنه. و از همه مهم تر سر هر موضوع کوچیکی همچین قهقهه میزنی که یه لحظه خودت هم تعجب...
-
نگاه
یکشنبه 3 دیماه سال 1391 22:42
به احترام یک نگاه ایستادم نگاهی که رو به من نبود اما گرم بود گرم ِ گرم و حالا چرخید -نگاه را می گویم- سرد شد سرد ِ سرد ... نشستم
-
درد
شنبه 27 آبانماه سال 1391 09:08
هر طرف که می چرخم دردم بیشتر می شود. این تن کوفته و کبود از من بدش می آید. مدیونش هستم. جبران می کنم...
-
لبخند
سهشنبه 4 مهرماه سال 1391 22:10
دندان هایم را محکم روی لبهایم فشار می دهم و لبخند میزنم. تا کسی حالم را نفهمد و نپرسد چرا رنگم پریده. بازیگر خوبی شده ام ... متاسفانه! بماند که صدای قلبم غوغا می کند...
-
I Love You
یکشنبه 25 تیرماه سال 1391 22:15
با جدیت و کمی اعصاب خردی دارم کار می کنم که میرم تو شبکه تا یه فایل بذارم برای یکی از همکارا. که می بینم تو فولدرم یه فایل وُرد هست به اسم : I Love You با تعجب بازش می کنم و می بینم همین جمله با فونت هرچه درشت تر نوشته شده و دورش هم با قلبای قرمز کادر گذاشتن. با دهن باز دارم به مانیتور نگاه می کنم و تو ذهنم تمام...
-
ای کاش
چهارشنبه 30 فروردینماه سال 1391 23:26
ای کاش برود هرچه زودتر هم جسمت هم فکرت از سر من ای کاش یادت گم شود در یکی از همین شب ها و صبح پیدایش نکنم ای کاش یک روز که روبرویم می ایستی و نگاهم می کنی آهسته بگویم: ببخشید...شما؟!