...

           

           شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان         ورنه پروانه ندارد به سخن پروایی

« این خدای منه ... »


   اندرونی کاندرون ها مست ازوست         نیستی کین هستهامان هست از اوست

   کهربای فکر و هر آواز او                         لذت الهام و وحی و راز او


   

«گاهی به رو به رو نگاه کن!»


   صبح تقریبا زود از خونه می زنی بیرون

   هوا سردتر از اونیه که فکر می کردی

   یه خرده می لرزی تا برسی به تاکسی های خطی

   بعد میرسی می بینی نوبت یه تاکسی سمند تر و تمیزه

   میگی« آخ جون بخاری داره گرم میشم»

   راننده شو می بینی

   « آخ جون همون راننده خوبه که اسکناس درشت بهش بدی غر نمیزنه»

   صندلیا رو می بینی

   « آخ جون صندلی جلو خالیه»

   با رضایت کامل میری میشینی و منتظر میشی تاکسی پر بشه

   ماشین روشن میشه و حرکت می کنین

   کم کم گرم میشی

   « به به چه گرمای دلچسبی »

   کم کم بیشتر گرم میشی

   « هووووم... آخیش دیگه نمی لرزم»

   کم کم خیلی گرم میشی!

   « پوووووف...پختم »

   کم کم می بینی نفس کشیدن داره سخت میشه

   نگاه می کنی می بینی دریچه ی بخاری دقیقا به سمت صورتته

   آروم دستتو می بری سمت دریچه که بچرخونیش یه سمت دیگه.

   راننده میگه: « خرابه. تکون نمی خوره »

   میگی: « نمیشه درجشو کمتر کنین ؟ خیلی گرمه »

   میگه: « اونم خرابه! »

   میگی: « خاموشش...

   از عقب یه صدا میگه: « نه! خاموش نکنینا! من سرما خوردم!»

   عقبو نگاه می کنی و می بینی 3 تا آقای محترم سیبیل به سیبیل نشستن و حتی اگه از اون
   آقای سرما خورده بخوای بیاد صندلی جلو بشینه و تو بری عقب ماشین ، احتمالا توسط دو تا
   سیبیل باقیمونده منهدم میشی!

   پس خونسردیتو حفظ می کنی و به پخته شدن ادامه میدی.

   ولی همش حواست به اینه که ببینی کسی پیاده میشه یا نه.

   بالاخره یه جا ماشین وایمیسته و دوتا از مسافرا پیاده میشن.

   بدو بدو درو باز می کنی که بری عقب بشینی.

   راننده با تعجب نگات می کنه.

   میگی «اینجا خیلی گرمه.»

   باز با تعجب نگات می کنه و میگه: « داریم می رسیم.»

   نگاه می کنی می بینی ده بیست متر تا آخر خط بیشتر نمونده.

   خجالت می کشی و میشینی سرجات!

   و می فهمی که گاهی هم بد نیست به رو به رو نگاه کنی به جای اینکه کل مسیر به
   مشکلت فکر کنی و مقصدت رو که داره بهت نزدیک و نزدیک تر میشه نبینی!
   و این بود نتیجه ی فلسفی ای که تو از این اتفاق گرفتی!

   آفرین!


« ببار »

   

   باریدن بهانه نمی خواهد

   احتیاجی به زمین هم نیست

   خودم هستم و خیس می شوم


   گِل می شوم

   تنم را سیل ها می سایند

   درخت و گل و گلبرگ که نیست

   شاید علف های هرزه ام کنده شوند


   بعد از همه ی اینها

   به خدا احتیاجی به آسمان نیست

   خودم هستم و آفتابی می شوم