قلمم فلج شده انگار! ولی نه... "مسموم" واژه ی بهتری ست. یک سم دلنشین است که نفوذ کرده به روحم و نشسته روی قلم و از آنجا نشت می کند به کلمات. یک روز کلمه ها را فریاد می زنم و مثل سوزن به تن کاغذ فرو می کنم و روز دیگر قبل از هر نوشتنی تک تکشان را نوازش می کنم و مثل قاصدک فوت می کنم به سمت مقصد. کلمات دیوانه...کلمات بیچاره...
این سم انگار خیال کشتن ندارد. خیال "پختن" دارد!
دارم می پزم...