مشکل داشتن به خودی خود مهم نیست. یعنی عادیه. آدم بی غم یا نیست یا خیلی کمه. و اون چیزی که اوضاع رو سخت می کنه معمولا ربطی به ذات اون مشکل نداره. به تحمل آدما ربط داره و بعضی شرایط جانبی (مثلا" این که نتونی دردتو به کسی بگی. این آدمو بیشتر از اصل قضیه داغون می کنه). ممکنه یه مشکل خیلی بزرگ برای من ، یه اتفاق پیش پا افتاده برای یه آدم دیگه باشه و اگه من به خاطر مشکلم پیش این آدم غصه بخورم هر هر بهم بخنده. حتی تو دلش. مث خود من که دیروز تو دلم به بچه ی کوچیکی که تو خیابون توپش رفت زیر ماشین و زد زیر گریه خندیدم. اول خندیدم بعد غصه م گرفت. چشماشو دیدم و بیشتر غصه م گرفت. اصلا اون بچه و توپش برام مهم نبودن. ولی انگار خود خودمو تو چشمای پسرک می دیدم. دلم می خواست برم دستشو بگیرم ببرمش یه جای خلوت و دوتایی بشینیم یه دل سیر گریه کنیم. بعد من برم براش یه توپ بخرم و راهیش کنم بره خونه. بعد هی منتظر شم یه آدم بزرگ دیگه بیاد دست منو بگیره بگه چی می خوای برات بخرم؟ بعد من بگم: برو بمیر! تو چه آدم بزرگی هستی که نمی فهمی چیزی که من میخوام خریدنی نیست؟ بعد بگم: اگه راست میگی گوشاتو بهم قرض بده. بعد بگم: نه. درد من گفتنی هم نیست. برو پی کارت. و اون بره. همه برن. اینقدر که هیچ کس دور وبرم نباشه و بتونم تنهایی رو به جای حس کردن ببینم. ببینم که این تنهایی وحشتناک چه شکلیه. چیزی که چند وقته تو دلمه بریزه بیرون و ریختشو ببینم. بشینم روبروشو و تو چشماش زل بزنم. اینقدر که ترسم بریزه و بهش عادت کنم.
آره برن. همه ی آدما برن...