حرف ها، بی اجازه در را باز می کنند و می آیند می نشینند روی میز و هی اصرار می کنند که نوشته شوند. هی محلشان نمی گذارم بلکه بروند یک بیکار دیگر را پیدا کنند. اما باز هی اصرار می کنند و هی خودشان را لوس می کنند و بعضی هایشان هم چشمک می زنند! وقتی بی محلی جواب نمی دهد التماس جایش را می گیرد و سعی می کنم متقاعدشان کنم که به خدا من چیزی ندارم بنویسم. در نداری مطلق به سر می برم. شاید هم در سبکی مطلق. شاید در خوشی مطلق. شاید در سکوت مطلق.شاید در غم مطلق و یا بی تابی مطلق. هر چه هست مطلق است و من واژه ای برای توصیفش پیدا نمی کنم. من فقط یک حبابم که فوت شده از بین حباب های دیگر و چند لحظه اوج گرفته و خودش هم نمی داند حالا که ترکیده، به عدم مطلق پیوسته یا به هستی مطلق...
هنوز دارم با حرف ها، حرف می زنم و امیدوارم قانع شوند که می بینم یکی یکی سرشان را پایین می اندازند و از اتاق بیرون می روند.
خوشم آمد. حرف های حرف گوش کنی بودند!
به این خوبی کنار هم قرارشون میدی.بی انصافی نیست بگب حرفی نداری؟:)
لوس بازی - اصرار - چشمک زدن و خواهششان رو دوست دارم اما سرشون رو بندازند برن نه. اونوقت ما هر چقدر میایم اینچا خبری نیست[نیشخند]
خوبه که ....این همه حرف اینجا گفتی همه شون هم حرف دل بود که اومد و تو دلمون همچین جا خوش کرد ...با همش موافقم جز با مطلق بودن حس هایی که گفتی که مطلق وجود ندارد و همه چی نسبی هست حتی اگه زیاد طولانی بشه ..خلاصه بدو برو خصوصی برات حرف دارم ...
چقدر جدیدا خوب می نویسی؟ سرت به جایی خورده :D
آره خورده!
گناه ندارن؟!
خودم که بیشتر گناه دارم