گاهی سرگیجه می گیرم.
و از خودم سوال می کنم چرا؟
چشم هایم را می بندم و فکر می کنم که چه دیدم یا شنیدم که اینطوری شدم.
یکهو یادم می آید : آهان! این بود. یا آن بود.
به فکر کردن ادامه می دهم و می گویم خوب. این یا آن چرا باعث شد سرگیجه بگیرم؟
این بار به هیچ جوابی نمی رسم.
اینطوری است که منطق آدم همیشه آخرش سرگیجه های آدم را مسخره می کند.
ولی احساس آدم همان لحظه بیدار می شود و به منطق می گوید: گم شو بی احساس نفهم! و سرگیجه های اندوهگین را با افتخار در آغوش می گیرد...
خوب هستین شما آیا؟!
چطور مگه مریم جون؟!
خیلی چرت و پرت نوشتم؟
آفرین! شدیدن موافقم...
حتما پیگیری کن عزیزم ..سرگیجه چیزی نیست که ازش بگذری راحت ..البته اگه منظورت سرگیجه ی جسمی باشه نه روحی ..تازه اگه روحی هم باشه نمیشه راحت ازش گذشت یه کاریش باید کرد ..مراقب خودت باش عزیزم ...
نگران نباش عزیزم... یه جور تشبیه بود.
برعکسش هم بعضی وقتها جواب میده ها!!!
سلام.

2 سری خوندم هم فهمیدم ، هم نفهمیدم!!!
اما فکر کنم فهمیم یا حداقل میخوام که فهمیده باشم.
درست منم همین حسارو دارم گاهی. اما اگه بهشون جولان بدی نابودت می کنن. باور کن!
و سرگیجه های اندوهگین را با افتخار در آغوش می گیرد...
بستگی به سرگیجه هاش داره. شاید هم رقت انگیز باشه!