تو این دنیا
هر آدمی تو یه چاردیواریه
دیوارایی که از حرفای نگفته و بغض های نترکیده رفته بالا
فکرشو بکن
عجب دیوارای محکمی
دنیای دیگه ای هم هست که همین دیوارا رو داره
اما میشه نشست دونه دونه حرفا رو از هم باز کرد
بغضا رو با سوزن ترکوند
تا دیوارا خراب شن و آدما همو ببینن
بعد همدیگرو دل سیر نگاه کنن
تو اون چاردیواریا فقط اسارت بوده
یکی اسیر تقدیر
یکی اسیر یه تصمیم اشتباه
هیچ برنده ای هم نبوده
همه از دم باختن
دنیای دیگه دنیای خوبیه
دیواراش میریزن
به امید اون روز
من در آغوش ماهم
سرد است
اما امن
...
دیگر پوستم جای سوختن نداشت
از حرارت خورشیدی که یک بار طلوع کرد
و صدبار رفت
............................................
پ.ن: تسلیت ...
انگار یکی همش تو گوشم می گفت: کتلت ...کتلت...کتلت...
پاشدم رفتم تو آشپزخونه. همینجوری که حرفاشو گوش می دادم: گفتم کتلت...کتلت..کتلت...
گفت: ها؟
گفتم: هیچی... کتلت
گفت یعنی چی؟
گفتم: هیچی. بهم الهام شده کتلت درست کنم.
گفت: من دوساعته دارم با تو حرف می زنم تو به الهامات درونی مزخرفت گوش میدی؟
گفتم: الهامات درونی من مزخرف نیست. الهامات من درباره ی شکم مقدس و مقدساتیه که می تونه شکم مقدس رو سیر کنه!اما حرفای تو مزخرفه. حوصله م سر رفت از بس چرت و پرت گفتی.
دیگه چیزی نگفت. یعنی اگرم گفت من نشنیدم. چون تلفن رو قطع کرده بود. منم تلفن و پرت کردم گوشه ی کاناپه. این کار موقع ناراحتی آرومم می کنه. هم ژست با کلاسیه. هم به تلفن آسیبی نمیزنه. یعنی حتی اگه خیلی عصبانی تر هم باشم و خیلی محکم تر هم گوشی رو پرت کنم گوشه ی کاناپه باز هم بلایی سر گوشی نمیاد و این خیلی خوبه. ولی با موبایلم همچین کاری نمی کنم. اول اینکه این گوشی موبایل یادگاریه و نمیشه با یه یادگاری عزیز ریسک کرد. دوماً یه بار این ریسک رو کردم و اتفاقا نتیجه ی وحشتناکی داشت. ماجرا این بود که یک بار که داشتم با همون یادگاری عزیز با همون کسی که یادگاری رو داده بود حرف میزدم دعوامون شد و منم بعد از خداحافظی که قرار بود همیشگی باشه و تا روز قیامت کاری به کار هم نداشته باشیم، یادگاری رو پرت کردم گوشه ی کاناپه. نمیدونم اگه اون لحظه حواسم بود اونی که دستمه موبایله و تلفن معمولی نیست بازم این کارو می کردم یا نه. اما خوب حواسم نبود و این کارو کردم. و یادگاری عزیز، اول خورد به هدف و بعد دوباره پرید بالا و چهار دور مثل فرفره دور خودش چرخید و افتاد پایین. و البته به دلیل انحرافاتی که تو چرخش پیدا کرده بود دیگه رو کاناپه نیفتاد. افتاد رو سرامیک. و خوب... وحشتناک بود.
داشتم می گفتم. بعد از اینکه گوشی تلفنو پرت کردم گوشه ی کاناپه دوباره برگشتم تو آشپزخونه تا کتلت درست کنم. که تلفن زنگ زد.
دوباره خودش بود. گفتم: الو
گفت:الو
گفتم : ها؟
گفت: عزیزم راستش بیشتر که فکر کردم دیدم حق با توئه حرفام خیلی چرت و پرت بود.
گفتم:آره خوب. همیشه حرفات همینجوریه.
گفت: اوهوم
گفتم: خوب...دیگه؟
گفت: اون موقع گفتی کتلت؟
گفتم: آره!
گفت: واسه ناهار...مهمون نمیخوای؟!
...
آه... شکم مقدس!