به تو خندیدم و گفتم
تمام قصه، خالی بود
نه یک واژه نه یک تصویر
نه تنها خوب ، که عالی بود!
به من خندیدی و گفتی
تمام قصه، اینجا نیست
دلت را خط نزن راحت
سکوت و گریه بیجا نیست
پر از فریاد و غم گفتم
سکوت و گریه بیجا بود
تمام شب به جای تو
فقط یک بغض اینجا بود
نخندیدی، فقط گفتی
برای گریه گوشی نیست
کمی کمتر بزن فریاد
که درد ما، فروشی نیست
صدایی تو جهانم نیست
فقط تصویر می بینم
( روزبه بمانی)
منبع عکس این پست و پست قبل و کلا بیشتر عکسایی که میذارم اینجا ست.
حالا... همینجا و هرجا
که نباشی و باشم
یک حس آشنا مرا با خود می برد
فریاد میزند
که هستم
با تو
کنار تو
( از آلبوم بابایی)
شغل جدیدم جالبه. و همکارای جالبی هم دارم! می تونن سوژه ای باشن برای حداقل بیست سی تا پست وبلاگم! ولی از اونجایی که چیزی که عوض داره گله نداره و من هم دلم نمی خواد احیانا سوژه ای باشم برای وبلاگ کسی یا صحبت های درگوشیشون بی خیال میشم و فقط به نکته ی جالبی که در مورد مدیر داخلیمون پی بردم اشاره می کنم. یه عادتی که داره اینه که صدات می کنه تو اتاقش و اول یه کم سوال می کنه که از کارت راضی ای یا نه و بعد به طرز خیلی موذیانه ای ( البته به نظر خودش!) پشت سر یکی از همکارا حرف میزنه و میگه طرف از زیر کار در میره یا فلانی گیراییش ضعیفه. یا پرحرفه یا هیزه! یا ..... بعد با ژست متفکرانه ای میگه خوب نظر شما چیه؟! درست میگم؟ و لم میده و چشماشو تنگ می کنه و بهت خیره میشه! یعنی منتظر جوابه.
من بار اولی که این اتفاق افتاد یه کم تعجب کردم ولی بعدا که چند بار دیگه هم تکرار شد فهمیدم ایشون می خوان ببینن کیا مستعدن برای زیرآب زنی تا عذرشونو بخواد. روش جالبیه ولی آخه چند بار؟! نمی دونم به هرحال یا آی کیوی خودش پایینه یا آی کیوی مارو پایین تشخیص داده!
گاهی سرگیجه می گیرم.
و از خودم سوال می کنم چرا؟
چشم هایم را می بندم و فکر می کنم که چه دیدم یا شنیدم که اینطوری شدم.
یکهو یادم می آید : آهان! این بود. یا آن بود.
به فکر کردن ادامه می دهم و می گویم خوب. این یا آن چرا باعث شد سرگیجه بگیرم؟
این بار به هیچ جوابی نمی رسم.
اینطوری است که منطق آدم همیشه آخرش سرگیجه های آدم را مسخره می کند.
ولی احساس آدم همان لحظه بیدار می شود و به منطق می گوید: گم شو بی احساس نفهم! و سرگیجه های اندوهگین را با افتخار در آغوش می گیرد...
من چیزی نیستم جز یک سایه که عاشق نور است...