دیگه اگه خدا بخواد کم کم میرم برای اینکه اصلا شبا نخوابم! حالا البته بد هم نشده. هر چی ضرر کنه این وبلاگ ضرر نمی کنه! از دل همین بی خوابی ها پست های اخیر یا ایده هاش متولد شده! مثلا همین پست!
برنامه ی خواب من در یک شب نوعی(!) تقریبا به این صورته:
شب حدود ساعت 1 میرم تو تخت. ( روی تخت؟ نخیر! همون توش! آخه خوابیدن منو که ندیدین که! )
سپس بعد از اینکه هفت هشت ده بار به صورت طاقباز و خوابیده به پهلوی راست و خوابیده به پهلوی چپ، تغییر حالت میدم کم کم پلکام سنگین میشه و احساس می کنم خواب خوشی در حال وقوعه! بعد بدون استثنا همیشه در این حالت خوش خواب و بیداری، یه خوابی می بینم تو این مایه ها که از پله، از دره، از قله ی کوه، یا اگه تخفیف بدیم از روی تخت دارم پرت میشم پایین و در این حالت نه تنها از خواب می پرم بلکه از جا هم حداقل نیم متر می پرم! و تمام بدنم به مدت چند دقیقه میره رو ویبره! وقتی ویبره آروم میشه کلا یادم میره که داشتم می خوابیدم. استغفرالله گویان یا در بعضی موارد لااله الا الله گویان از توی(!) تخت پا میشم و بنا به حوصله و میل اون لحظه تصمیم می گیرم کتاب بخونم، فیلم نگاه کنم ،بیام نت، چایی بخورم یا چرندیات بنویسم. که معمولا زور نت به دلیل اعتیاد همیشگی می چربه و یکی دو ساعتی به همین صورت میگذره. پس از دو ساعت دوباره یادم می افته که شبه و آدمیزاد معمولا باید شبا بخوابه. بعد از یه گفتگوی درونی همیشگی با خودم مبنی بر اینکه حالا کی گفته من آدمیزادم؟! و جواب هایی که خودم در دفاع از خودم میگم و اینجا جاش نیست که اون دلایلو بنویسم، سعی می کنم خیلی عادی و طبیعی مث همه ی مردم برم روی تخت اما باز میرم توی تخت! و دوباره فرایند پیش تکرار میشه ولی این بار دیگه از دره و پله و ... خبری نیست. نهایتش اینه که خواب می بینم یه چیز شکستنی از دستم می افته و میره پی کارش. و کم کم خوابم می بره. پس از مدتی از خواب بیدار میشم و فکر می کنم به به! عجب خواب خوبی کردم و چقدر سرحالم و چه صبح زیبایی! اما نمی دونم چرا صبحش اینقدر تاریکه! و بعد از کنکاش در تاریکی و مطلع شدن از ساعت می فهمم که نهایتا یک ساعت خوابیدم! خوب بهتره بیشتر توضیح ندم. و در ضمن فکر نکنین بعداز ظهرا زیاد می خوابم که باعث این بی خوابی میشه. چون حتا وقتایی که بعد از ظهر اصلا نمی خوابم هم اوضاع همینه! حالا بهم حق می دین که بگم بهتره من شبا اصلا نخوابم؟
کسی شغل شیفت شب سراغ نداره؟
راستی! امروز به من گفتن شبیه ترکمن ها هستم! و با بررسی دقیق و موشکافانه ی یکی دو دقیقه ای روحیات و چهره و اینا به این نتیجه رسیدیم که من ترکمن بودم و تو بیمارستان عوض شدم! حالا اینش که اصلا مهم نیست!!! مهم اینه که ببینین دخترای ترکمن چه خوشگلن! از خودم تعریف نمی کنما. از دخترای ترکمن تعریف می کنم! ولی واقعا یه عکس دارم که خیلی شبیه این خانومه افتادم! حیف که نمی خوام هویتم فاش شه! وگرنه عکس خودمو هم میذاشتم کنار این، شاید حتی از این طریق خانواده ی واقعیمو پیدا می کردم!!!
حرف ها، بی اجازه در را باز می کنند و می آیند می نشینند روی میز و هی اصرار می کنند که نوشته شوند. هی محلشان نمی گذارم بلکه بروند یک بیکار دیگر را پیدا کنند. اما باز هی اصرار می کنند و هی خودشان را لوس می کنند و بعضی هایشان هم چشمک می زنند! وقتی بی محلی جواب نمی دهد التماس جایش را می گیرد و سعی می کنم متقاعدشان کنم که به خدا من چیزی ندارم بنویسم. در نداری مطلق به سر می برم. شاید هم در سبکی مطلق. شاید در خوشی مطلق. شاید در سکوت مطلق.شاید در غم مطلق و یا بی تابی مطلق. هر چه هست مطلق است و من واژه ای برای توصیفش پیدا نمی کنم. من فقط یک حبابم که فوت شده از بین حباب های دیگر و چند لحظه اوج گرفته و خودش هم نمی داند حالا که ترکیده، به عدم مطلق پیوسته یا به هستی مطلق...
هنوز دارم با حرف ها، حرف می زنم و امیدوارم قانع شوند که می بینم یکی یکی سرشان را پایین می اندازند و از اتاق بیرون می روند.
خوشم آمد. حرف های حرف گوش کنی بودند!
وااااااااااااااااااااای وااااااااااااااااااای
خدای من!
چقدر دلم می خواد همین الان داد بزنم و همه رو بیدار کنم.
آسمون در این دقایقی که دارم می نویسم اونقدر زیباست که واقعا نمی دونم چی در موردش بگم.
یه قسمت وسیعی پره از ابرای خیلی کوچیکی که کاملا به هم چسبیدن و فقط یه جاهایی بینشون فاصله افتاده و ماه هم آروم آروم داره از پشتشون رد میشه و انگار داره تهران رو یواشکی دید میزنه!
خیلی خوشگله خیلی! تا حالا آسمون رو اینطوری ندیده بودم. ای کاش یه دوربین خوب داشتم تا عکسشو میذاشتم براتون. بی نظیره. دلم میسوزه که احتمالا فقط خودم این صحنه رو دیدم!!!
وقتی داشتم از بی خوابی هی غلت میزدم چشمم خورد به آسمون و همون یه ذره خوابی هم که به زور داشتم به چنگ می آوردم از سرم پرید!
امشب دیگه واقعا شب نویس شدم!
برم برای ادامه ی تماشا!