-
ساحل
دوشنبه 23 خردادماه سال 1390 22:59
دیگر توان پارو زدن ندارم آن هم با پاروهای پوسیده خودم را به امواج می سپارم و دلم را به دریا ساحلم نزدیک است زیر تیغ آفتاب و بوسه ی مهتاب می درخشد و من نگاهش می کنم از دور از نزدیک این موج های بازیگوش...
-
هدیه
دوشنبه 29 فروردینماه سال 1390 18:47
هدیه هایی که می دونی حسی که پشتش هست واقعیه اونقدر ارزشمندن که از ته دل خوشحالت می کنن و هیچ وقت فراموششون نمی کنی . کتابی که هفته ی پیش از دوست خیلی خیلی عزیزم هدیه گرفتم و گلی که امروز از دوست مهربون دیگه ای، حال و هوای این لحظه هامو رنگی و شاد کرده. با نشون دادنشون هیچ قصدی ندارم جز اینکه بهتون پز بدم! شما که...
-
چقدر...
سهشنبه 10 اسفندماه سال 1389 21:58
چقدر دیوونگی دارم.........چقدر دیوونگی خوبه...
-
«از بهشت تا سافتلن طلایی!»
یکشنبه 10 بهمنماه سال 1389 00:13
از عصر تا حالا که از حموم اومدم هی یه بوی خوبی از خودم استشمام می کنم که اولش هر چی فکر می کردم نمی فهمیدم چه بوییه! و چون بوی جدیدی هم بود مونده بودم حیرون که این یعنی چی! بولیزمو بو می کردم. موهامو بو می کردم. دستامو بو می کردم که بفهمم دقیقا بوی شامپوئه؟ صابونه؟ عطرم جدیده و خودم خبر ندارم؟! رفتم دونه دونه ی لوازم...
-
...
پنجشنبه 30 دیماه سال 1389 08:44
شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان ورنه پروانه ندارد به سخن پروایی
-
« این خدای منه ... »
شنبه 11 دیماه سال 1389 00:36
اندرونی کاندرون ها مست ازوست نیستی کین هستهامان هست از اوست کهربای فکر و هر آواز او لذت الهام و وحی و راز او
-
«گاهی به رو به رو نگاه کن!»
سهشنبه 7 دیماه سال 1389 18:14
صبح تقریبا زود از خونه می زنی بیرون هوا سردتر از اونیه که فکر می کردی یه خرده می لرزی تا برسی به تاکسی های خطی بعد میرسی می بینی نوبت یه تاکسی سمند تر و تمیزه میگی« آخ جون بخاری داره گرم میشم» راننده شو می بینی « آخ جون همون راننده خوبه که اسکناس درشت بهش بدی غر نمیزنه» صندلیا رو می بینی « آخ جون صندلی جلو خالیه» با...
-
« ببار »
پنجشنبه 2 دیماه سال 1389 16:22
باریدن بهانه نمی خواهد احتیاجی به زمین هم نیست خودم هستم و خیس می شوم گِل می شوم تنم را سیل ها می سایند درخت و گل و گلبرگ که نیست شاید علف های هرزه ام کنده شوند بعد از همه ی اینها به خدا احتیاجی به آسمان نیست خودم هستم و آفتابی می شوم
-
« و به سلامتی فرداها »
یکشنبه 14 آذرماه سال 1389 23:47
امروز قلبم یک بار بیشتر تپید و رگ هایم چند قطره بیشتر نوشیدند به سلامتی تپش های اضافه به سلامتی نفس های بریده به سلامتی داغی که سرد نشد به سلامتی چتری که هرگز خیس نشد به سلامتی پاییز به سلامتی زنی که موهای طلایی اش طیف رنگ های پاییزی را کامل کرد به سلامتی کفش هایی که برگ های نارنجی را نبویید به سلامتی لب های آبستنی که...
-
«تکون نخور...»
سهشنبه 9 آذرماه سال 1389 16:27
برای من هر آهنگی که دوستش دارم یه تصویر خاص تو ذهنم داره. در واقع واسه خودم تو ذهنم یه کلیپ می سازم متناسب با حال و هوای ترانه ش. که معمولا با دیدن کلیپ واقعی می خوره تو ذوقم. چون بیشتر وقتا موزیسین ها یا کلیپ سازهای ایرانی برای ویدیوی یه آهنگ زیاد هنر و ظرافت خرج نمی کنن. البته ویدیوی " عکس تو" خوبه. ولی من...
-
«بوسه ای روی کاغذ»
دوشنبه 1 آذرماه سال 1389 22:00
نوشته می شوم ; الان روی کاغذی که خالی نیست می نشینم روی سطرها کنار حرف های پراکنده کنار کلمات دوست داشتنی میان ابرهای سفید و پنبه ای میان شوق ، اگرچه از راه دور کلمه نشده ام هنوز باشد برای بعد
-
«داستان یک راز»
یکشنبه 23 آبانماه سال 1389 22:50
یه حس سرخ و زرد کمی سرخ مثل شرم کمی زرد مثل خاطره که مثل یه راز تو این دل می مونه و خودشو قایم می کنه اون گوشه موشه ها و منتظره یهو وقتش که شد بپره بیرون و بگه من هنوز هستم گم نشده بودم نمرده بودم فقط زندونی بودم مثل هر گناهکار دیگه مثل همه ی راز های دنیا
-
«شاید انار ، فاصله ی من و تو را هم...»
سهشنبه 18 آبانماه سال 1389 22:48
نفس حرف زدن نداشت. از ته حلقش به زور یه صدایی می اومد : "خدا خیرتون بده." پیرمرد کل سالن رو با پاهای نحیفش گشت . نتونستم نگاهش کنم و ببینم چند نفر دست رد به سینه ش زدن و بهش کمک نکردن. طاقتشو نداشتم. قبل از رفتن دوباره با همون صدا گفت: خدا خیرتون بده. دستشو نگاه کردم. چند تا اسکناس بود که از اون فاصله...
-
دلم
یکشنبه 9 آبانماه سال 1389 20:20
امروز ، دلم...
-
جیغ!
سهشنبه 27 مهرماه سال 1389 22:59
حافظه که با آدم لج کند نوبر است که منتظر نماند تا به آن رجوع کنی که خودش داد بزند گوش هایت را بگیری جیغ بزند وقتی پرده ی گوشت لرزید می فهمی مقاومت بی فایده است لبخند میزنی ای حافظه ی لجباز دوست داشتنی! نمیدانی چقدر این مغلوب شدن را محتاجم...
-
«یک داستان واقعی»
چهارشنبه 14 مهرماه سال 1389 22:44
روز - داخلی - صف بانک (درست گفتم؟! ) 55 سالش بود. با یه آرامش خاصی از زندگی و دو تا بچه ش تعریف میکرد و می گفت به زنش افتخار می کنه و از ازدواجش کاملا" راضیه. حتی بعد از گذشت 30 سال. داشت به من و یه سرباز 26 ساله و یه دختر 30 ساله که کنار هم وایساده بودیم مرتب سفارش می کرد که حتما هرچه زودتر ازدواج کنین. 26 سالش...
-
«دلم می خواد»
شنبه 10 مهرماه سال 1389 10:57
دلم 10 جفت کفش آل استار می خواد هرکدومش یه رنگ. که بعد برم واسه هر رنگ یه شال همون رنگی هم بخرم! دلم یه ماه ، تنهایی می خواد. تنهای تنهای تنها. که ترجیحا" این تنهایی تو یه جای خاص هم باشه. حالا کوه و جنگل و دریا نمیخوام. چون نمی خوام آرزوم محال باشه! (اه! باز این آقای مهندس داره حسابشو چک می کنه با تلفنبانک!...
-
توپ
یکشنبه 4 مهرماه سال 1389 12:28
مشکل داشتن به خودی خود مهم نیست. یعنی عادیه. آدم بی غم یا نیست یا خیلی کمه. و اون چیزی که اوضاع رو سخت می کنه معمولا ربطی به ذات اون مشکل نداره. به تحمل آدما ربط داره و بعضی شرایط جانبی (مثلا" این که نتونی دردتو به کسی بگی. این آدمو بیشتر از اصل قضیه داغون می کنه). ممکنه یه مشکل خیلی بزرگ برای من ، یه اتفاق پیش...
-
قلم
جمعه 2 مهرماه سال 1389 12:37
قلمم فلج شده انگار! ولی نه... "مسموم" واژه ی بهتری ست. یک سم دلنشین است که نفوذ کرده به روحم و نشسته روی قلم و از آنجا نشت می کند به کلمات. یک روز کلمه ها را فریاد می زنم و مثل سوزن به تن کاغذ فرو می کنم و روز دیگر قبل از هر نوشتنی تک تکشان را نوازش می کنم و مثل قاصدک فوت می کنم به سمت مقصد. کلمات...
-
نفس
یکشنبه 28 شهریورماه سال 1389 22:09
نفسم در نمیاد به چِشَم خواب نمیاد دل من تو رو می خواد دل من تو رو می خواد دل من تو رو می خواد دل من تو رو می خواد دل من تو رو می خواد دل من تو رو می خواد . . . . . . . . . چشم من تا ابد گریه می خواد ............................................. درون سینه ام دردیست خونبار که همچون گریه می گیرد گلویم غمی آشفته دردی گریه...
-
خدا...
شنبه 27 شهریورماه سال 1389 01:00
امشب آخرین "کاش" هایم را بوسیدم و گذاشتم کنار شش دفتر مثنوی معنویِ عزیزم. خداحافظ ، عاشقانه ها...
-
کار دستی
سهشنبه 23 شهریورماه سال 1389 22:53
آدم ها این روزها عجیب شبیه سوهان شدن! روشونو ازت برمیگردونن و بدون اینکه حواسشون باشه دارن چه بلایی سرت میارن روحتو می سابن و می سابن. بعد که کارشون تموم شد سرشونو بلند می کنن و وقتی موجود باقیمونده از کار دستیشونو (!) می بینن رو ترش می کنن و میگن: اه! تو چرا این شکلی شدی؟ بدیش اینه که سوهان به دست های این روزهای من...
-
پیله
چهارشنبه 10 شهریورماه سال 1389 22:32
رنگ ها ، صداها ، سایه ها ، سکوت ها از دنیایم رفتند... از جنس تنم از تار و پود روحم پیله ای می سازم و دنیا را می سپارم به آدم های بی نشان آدم های بی رنگ بی صدا سایه نشین خاموش قسم به تمام نگاه های پشت پنجره روزی پروانه می شوم و دنیایم را پس می گیرم ... دنیایی که یک گل دارد و بس
-
پسرک کبریت فروش!
پنجشنبه 4 شهریورماه سال 1389 09:41
چند سالی هست پسرک رو می بینم که کنار پیاده رو فیلم میفروشه. انگار خجالتی هم بود چون یا سرش زیر بود یا درس می خوند و مشق می نوشت. امسال تابستون اولین باره که می بینم پسرک فیلماشو دستش می گیره و با دقت به عکس رو جلدشون نگاه می کنه. به همون دقتی که درساشو می خوند و مشقاشو می نوشت. کم کم سرش اومد بالا. اول فقط از نگاه های...
-
سیاه
پنجشنبه 28 مردادماه سال 1389 16:39
بنویس روی کاغذ با سیاه ترین مداد دنیا بنویس که روزی نگاهم چشمانت را می نواخت و دستانت را می لرزاند ... بنویس از حسی که دیگر نیست از داغی که نشسته و از عطری که پریده ... بنویس من آماده ی خواندنم با شجاعتی تلخ پ.ن: هیچ وقت نمی تونم حس واقعیمو رو کاغذ بیارم! بنابراین این پست ربطی به چیزی که واقعا تو دلمه نداره. پ.ن: یاد...
-
فکر نکنین فقط بهار نقاشیش خوبه :))
چهارشنبه 13 مردادماه سال 1389 16:34
-
....
شنبه 2 مردادماه سال 1389 16:40
ترجیح میدهم در آینه نگاه نکنم. از آن وقت هایی ست که گوشه لبهایت به زور بامزه ترین جوک هم بالا نمی روند. از آن وقت هایی ست که خدا نکند یک آشنایی که باهاش رودربایستی داری را در خیابان ببینی... چون حتی نمی توانی کجکی بخندی! از آن وقت هایی ست که نفس هایت ، آلزایمر گرفته و وقتی می رود پایین یادش می رود که زندگی یک انسان بی...
-
چه طولانی شد!
پنجشنبه 24 تیرماه سال 1389 09:28
خوب به سلامتی این هفت هشتمین متنیه که دارم می نویسم و هیچ نمی دونم مث قبلیا پاکش می کنم یا نه! یه چیزایی نوشتم گفتم الان شماها رو افسرده می کنم پس پاکشون کردم. یه چیزایی نوشتم دیدم نه. توهینه یه جورایی. پس پاکشون کردم. یه داستان نوشتم دیدم شد آینه ی دق پس پاکش کردم! یه شرح حال از خودم نوشتم دیدم به شدت بی مزه شد پس...
-
یادش بخیر
سهشنبه 8 تیرماه سال 1389 10:15
بعضی وقتا حاضری هرکاری بکنی تا فقط یکی از لحظه های گذشته رو دوباره تجربه کنی. اما شاید این به گذشته برگشتن تنها "غیر ممکن" ما آدما باشه. پس خاطره ی اون لحظه ها اینقدر تو مغزت رژه میرن که تنها راهت اینه که چشماتو ببندی و تو فکرت به گذشته پرواز کنی. جرقه ی یکی از این خاطره ها الان وقتی داشتم مجله می خوندم تو...
-
وقتی رئیس نیست...
سهشنبه 18 خردادماه سال 1389 14:38
وقتی یه روز رئیس نیست و تو تنها عضو ثابت موجود در شرکت باشی اینا اتفاقاتیه که احتمالا(!) میفته! 1- وقتی رئیس نیست تو می تونی صبحانه بخوری! ( نه فقط چای و بیسکویت اونم هول هولکی! ) 2- تو می تونی فیلم ببینی اونم چند تا! (درپیت و غیر در پیتش مهم نیست در هر صورت کیف میده! 3- تو می تونی این شکلی بشینی! 4- تو می تونی یه...