ساحل


دیگر توان پارو زدن ندارم

آن هم با پاروهای پوسیده

خودم را به امواج می سپارم

و دلم را به دریا



ساحلم نزدیک است

زیر تیغ آفتاب و بوسه ی مهتاب می درخشد

و من نگاهش می کنم

از دور

از نزدیک

این موج های بازیگوش...




هدیه

هدیه هایی که می دونی حسی که پشتش هست واقعیه اونقدر ارزشمندن که از ته دل خوشحالت می کنن و هیچ وقت فراموششون نمی کنی . کتابی که هفته ی پیش از دوست خیلی خیلی عزیزم هدیه گرفتم و گلی که امروز از دوست مهربون دیگه ای، حال و هوای این لحظه هامو رنگی و شاد کرده. با نشون دادنشون هیچ قصدی ندارم جز اینکه بهتون پز بدم! شما که دوستای به این خوبی ندارین! دلتون بسوزه

(شب نویس ذوق زده ی بی ادب!)


چقدر...

                                 

چقدر دیوونگی دارم.........چقدر دیوونگی خوبه...

«از بهشت تا سافتلن طلایی!»

از عصر تا حالا که از حموم اومدم هی یه بوی خوبی از خودم استشمام می کنم که اولش هر چی فکر می کردم نمی فهمیدم چه بوییه! و چون بوی جدیدی هم بود مونده بودم حیرون که این یعنی چی! بولیزمو بو می کردم. موهامو بو می کردم. دستامو بو می کردم که بفهمم دقیقا بوی شامپوئه؟ صابونه؟ عطرم جدیده و خودم خبر ندارم؟! رفتم دونه دونه ی لوازم بهداشتی حمومو چک کردم می بینم نه بابا همه همون قبلیاست. خلاصه یه حس خوبی بهم دست داده بود و داشت کم کم امر بهم مشتبه می شد که بوی بهشت میدم و به به و لابد از نظر معنوی خیلی به درجات بالایی رسیدم و عطر سر خود شدم و اینا. بعد همونطوری که پشت کامپیوتر مشغول نت گردی بودم حالت نشستنمو عوض کردم و زانوهامو آوردم تو بغلم که بوی عطره شدید شد! سرمو خم کردم زانوهامو بو کردم و هی خم تر کردم و رفتم رسیدم تا کف پا! و متاسفانه فهمیدم این بو نه تنها بوی بهشت و حوری و غلمان نیست! بلکه بوی سافتلن طلائیه که چون شلوارم مشکی بوده با باقی مشکیا غلطونده شده تو نرم کننده!

همین دیگه! الان من یک شب نویس سر خورده ی غمیگنم!

...

           

           شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان         ورنه پروانه ندارد به سخن پروایی

« این خدای منه ... »


   اندرونی کاندرون ها مست ازوست         نیستی کین هستهامان هست از اوست

   کهربای فکر و هر آواز او                         لذت الهام و وحی و راز او