«از بهشت تا سافتلن طلایی!»

از عصر تا حالا که از حموم اومدم هی یه بوی خوبی از خودم استشمام می کنم که اولش هر چی فکر می کردم نمی فهمیدم چه بوییه! و چون بوی جدیدی هم بود مونده بودم حیرون که این یعنی چی! بولیزمو بو می کردم. موهامو بو می کردم. دستامو بو می کردم که بفهمم دقیقا بوی شامپوئه؟ صابونه؟ عطرم جدیده و خودم خبر ندارم؟! رفتم دونه دونه ی لوازم بهداشتی حمومو چک کردم می بینم نه بابا همه همون قبلیاست. خلاصه یه حس خوبی بهم دست داده بود و داشت کم کم امر بهم مشتبه می شد که بوی بهشت میدم و به به و لابد از نظر معنوی خیلی به درجات بالایی رسیدم و عطر سر خود شدم و اینا. بعد همونطوری که پشت کامپیوتر مشغول نت گردی بودم حالت نشستنمو عوض کردم و زانوهامو آوردم تو بغلم که بوی عطره شدید شد! سرمو خم کردم زانوهامو بو کردم و هی خم تر کردم و رفتم رسیدم تا کف پا! و متاسفانه فهمیدم این بو نه تنها بوی بهشت و حوری و غلمان نیست! بلکه بوی سافتلن طلائیه که چون شلوارم مشکی بوده با باقی مشکیا غلطونده شده تو نرم کننده!

همین دیگه! الان من یک شب نویس سر خورده ی غمیگنم!