قصه ی من وشب

اواخر بهمن 86 بود که افتادم تو خط وبلاگ و وبلاگ خونی و تصمیم گرفتم یکیشو بزنم! اسم وبلاگم "نسیم مست" بود که هر چی فکر می کنم دقیق یادم نیست چرا حذفش کردم! بعد مهر 87 دوباره هوس کردم بنویسم. که این وبلاگو تاسیس کردم! ( که البته اولش تو بلاگفا بودم) و اسمش رو هم گذاشتم"یه دل که هم تنگه هم خیلی امیدوار"  این اسمو خیلی دوست داشتم چون چیزی بود که تمام من بود تو اون روزا. تا اینکه گذشت و به خاطر ارادت و همنشینی ای که با شب پیدا کردم و هم به دلیل مختصر شدن اسم وبلاگ اینی شد که الان شده. و البته اسم "من و شب" از روی یکی از شعرای قدیمیم انتخاب شد که خلاصشو اینجا می نویسم. 

شبا من کنج اتاقم میشینم                 تورو هر لحظه کنارم می بینم   
عمریه دامن شب پناهمه                    شاهد زندگی سیاهمه
من و شب یه عمره چشم به راهتیم     عاشق دیدن روی ماهتیم  
من و شب این همه عاشقت بودیم       به خدا ما دیگه لایقت بودیم 
این همه تاریکی حقمون نبود              حق مهربونیامون این نبود 
ماه من روشنیمون فقط تویی              به خدا دلخوشیمون فقط تویی 
چشمک ستاره هم دلو نبرد                حتی این دل گول خورشیدو نخورد 
رسمش این نبود منو جا بذاری            با دل شب منو تنها بذاری 
من و شب یه عمره چشم به راهتیم     نمیای اما هنوز به یادتیم 

اما از این به بعد میریم سراغ بازی ابر چند ضلعی که سوال اولش یعنی "چی شد که وبلاگ نویسی رو شروع کردین؟ یا با تشویق چه کسی؟ " جواب داده شد.

سوال دوم: چی شد که با ابر چند ضلعی و کلا" برادران باقرلو آشنا شدین؟( من سوالو خودم کاملش کردم!)از اول اولش اگه بخوام بگم میشه این: اول به صورت اتفاقی از تو لیست وبلاگهای به روز شده ی بلاگفا وبلاگ بلوطی (پلاک 13) رو پیدا کردم. بعد از تو لیست پیونداش وبلاگ فرزام ( و اینک آخر دنیا ) رو پیدا کردم و از کامنتهای وبلاگش با خیلی ها از جمله برادران باقرلو ( کرگدن و غزل خونه و ابرچند ضلعی ) که کامنت هاشون خیلی بامزه بود آشنا شدم که باعث خوشحالی و افتخار و غیره ست!

و سوال آخر: اگه قرار باشه اینترنت برای همیشه قطع بشه و فقط اندازه ی یه کامنت گذاشتن فرصت داشته باشین اون یه کامنتو واسه کی میذارین؟  

جواب: من شرمنده ی همه ی دوستان هستم! من تو وقت کم دست و پام قفل میشه و هنگ می کنم و احتمالا فقط می تونم صفحه کلید رو نگاه کنم و با حسرت یه آه بکشم! 

*********  

من نمی دونم کیا اهل بازی وبلاگی هستن و چون نمی خوام مثل دفعه ی پیش به صورت کاملا" ناجوانمردانه ضایع شم فقط دو تا از دوستامو دعوت می کنم که احتمال میدم دعوتمو قبول کنن! انشالله! پمی فیل و شادمهر. و چون دوستای خود خودم هستن (!) به سوال دوم در مورد وبلاگ من جواب بدن! یعنی چی شد که با من آشنا شدن!

لبیک یا شباهنگام!

بی مقدمه و بی حرف تنها به دعوت شباهنگام (دوست جون) میریم سراغ بازی ..... ( اگه فکر کردین این جمله اول رو از بهار تقلید کردم هرگز نمی بخشمتون!  )

-بهترین فیلمی که تاحالا دیدم: شبهای روشن ( کلا" از فیلمای این مدلی خوشم میاد! ولی اکثر مردم وقتی داشتن از سالن سینما می اومدن بیرون یه چیزایی شبیه بد و بیراه می گفتن. نمی دونم به کی!!! )  

۲-بهترین دوست : بدون هیچ لوس بازی ای باید بگم بهترین دوستم مامانمه!

۳-بهترین درس دانشگاه: به جز درس "شیمی فیزیک" که خیلی دوسش داشتم" اندیشه اسلامی 2 " !! ( البته به خاطر استادش که خدا بود! جوری حرف میزد که خیلی از کسایی که این درس رو پاس کرده بودن هم باز می اومدن سر کلاس. حتی زمین کلاسمون پر میشد! یه چیزی بگم که علتش رو بفهمین. بسیجی های دانشگاه دشمن خونی این آقا بودن! و هر کاری می کردن تا زیرآبشو تو گروه معارف بزنن! )

۴-سمج ترین فردی که باهاش ارتباط داشتم: یه آدم سمج دوست داشتنی که ... ( فکر می کنم اولین و آخرین کسی بود که سماجتش کلافه م نمی کرد...هی روزگار! ) 

۵-وحشتناک ترین صحنه ای که تو عمرم دیدم : قبلا" تو یکی از پستهام نوشته بودم: یه جنازه ی بدون سر تو یه صحنه ی تصادف تو بزرگراه. 

۶-بهترین سفری که تاحالا رفتم: کویر مصر که شرحشو خوندین. ( به خاطر متفاوت بودنش )

۷-خوشمزه ترین غذا: چون الان سیرم هیچ غذایی! ولی جدی من همه ی غذاها رو دوست دارم حالا اگه بخوام یهویی بگم میگم قیمه بادمجون.

۸-خوش اخلاق ترین آدمی که تابه حال دیدم: خودم! البته وقتی همه چی میزونه و دلیلی برای بداخلاقی وجود نداره!! جدیش میشه یکی از دوستام که تو این 5 سالی که با هم هستیم تا حالا عصبانیت یا حتی اخمشو ندیدم!

۹-بی مزه ترین غذایی که تاحالا خوردم: بعضی آش های نذری. آخه بعضیا فقط برای رفع تکلیف نذری می پزن و این اجبار تو مزه ی غذا کاملا خودشو نشون میده! خصوصا اگه آش باشه!

۱۰-باحال ترین فرد تو اقوام : همونی که بهار گفت! اگه بخوام دقیق بگم میشه داماد داییم! اینم روشنگری! 

۱۱-شیرین ترین روز عمرم: روزی که اولین شعرم رو سرودم!

۱۲-ورزش مورد علاقه: شنا ، ایروبیک ، یوگا

۱۳-تاثیرگذارترین فرد توزندگیم: "ترین" وجود نداره. خیلی ها بودن.

۱۴-بهترین خواننده ی مورد علاقه ام: محسن چاوشی. صدای خاصش دیوونم می کنه.

۱۵-بهترین بازیگر مرد موردعلاقه ام: ایرانی: رضا کیانیان و مهدی هاشمی به اندازه ی مساوی! ، خارجی: راسل کرو

۱۶-هنرپیشه ی زن مورد علاقه ام: ترانه علیدوستی

۱۷-مسخره ترین ورزش: گاوبازی ( البته اگه ورزش محسوب بشه! )

۱۸-گران ترین کادو که واسه کسی خریدم: والا یادم نمیاد! شما بذارین به حساب تواضع! 

۱۹-کادویی که دوس دارم دیگران واسم بخرن: یه سگ پشمالوی کوچولو! که میدونم هرگز کسی بهم این کادو رو نمیده! 

۲۰-تلخ ترین خاطره: ده-دوازده روز بستری بودن مامان بزرگ عزیزم که شاهد عذاب کشیدنش بودیم و نهایتا" فوتش.

خرده شعر

 

خرده شعرهایم نیستند.  گذاشته بودمشان همینجا، لب پنجره. امروز طوفان بیداد می کرد. انگار پرش گرفته به کلمه ها و آشفته شان کرده. گمانم ، درهم تر از آنچه من چیده بودمشان همراه باد رقصیده اند و وزیده اند به سویت...

با کلمه هایم مهربانی کن و به رویشان لبخند بزن. می دانم دیگر شعر نیستند. شاید هیچ باشند. شاید هم پوچ. نخوان. اما کمی نگاهشان کن. می بینی؟... داغ می شوند و شعله می کشند. نگذار کارشان به خاکستر شدن بکشد. من فقط همین کلمه ها را دارم...  


پ.ن بی ربط : این وبلاگ آقای کمالی رو اگه تا حالا نخوندین بخونین حتما". واسه روحیه خوبه تو این وانفسا.  من عاشق این "بلی" گفتناشم!