کابوس



درد، درده. حتی اگه زاییده ی یه توهم خنده دار باشه.

و دیشب یکی از سخت ترین شب های زندگیم بود. گرچه تقریبا مطمئنم سخت ترینش بوده. با رنج نفس کشیدم. خوابیدم. کابوس دیدم. گریه کردم. تمام بدنم سرد بود و خیس از عرق. تا صبح چندین بار از خواب پریدم و صبح بعد از یک تلفن فهمیدم تمام کابوس دیشب فقط و فقط حاصل توهم و منفی بافی خودم بوده و ظاهر قضیه یک سوتفاهم مسخره. 

اما درد و رنجم واقعی بود و داشتم زیر فشارش جون می دادم. الان هم که فهمیدم اشتباه می کردم باز هم قلبم تیر می کشه و سرم سنگینه.

و فکر می کنم به خودم که چرا هر چی میگذره منفی باف تر میشم و خودم رو بیشتر زجر میدم؟ چرا دلم قرص نمیشه؟ و چرا با اینکه بارها بهم ثابت شده خدا هوامو داره نمی تونم اینجور وقتا خودم رو تمام و کمال بهش بسپرم؟

و باز فکر می کنم به شب. که قصه هاش برام تموم نشدنیه. پریشب از خوشحالی خوابم نمی برد و دیشب از ناراحتی. و امشب هم احتمالا باز از خوشحالی. هر کدوم هم با یک رنگ و حال و هوای خاص. نمی دونم منم که داستان شبهامو می نویسم یا این شب هان که منو بازی می دن. 

و من نمی دونم چرا اینقدر روم زیاده که هنوز عاشق زندگی ام؟!