سرگیجه

گاهی سرگیجه می گیرم.

و از خودم سوال می کنم چرا؟

چشم هایم را می بندم و فکر می کنم که چه دیدم یا شنیدم که اینطوری شدم. 

یکهو یادم می آید : آهان! این بود. یا آن بود.

به فکر کردن ادامه می دهم و می گویم خوب. این یا آن چرا باعث شد سرگیجه بگیرم؟

این بار به هیچ جوابی نمی رسم.

اینطوری است که منطق آدم همیشه آخرش سرگیجه های آدم را مسخره می کند.

ولی احساس آدم همان لحظه بیدار می شود و به منطق می گوید: گم شو بی احساس نفهم! و سرگیجه های اندوهگین را با افتخار در آغوش می گیرد...


من

من چیزی نیستم جز یک سایه که عاشق نور است...

قدم


قدم هایم را دزدیده اند

چه باک؟!

من مدت هاست رسیده ام!



غبار


خیره ام به انگشتان دلتنگم که غبار هوا را آشفته می کنند

به جای موهایش...



بازم من و شب!

دیگه اگه خدا بخواد کم کم میرم برای اینکه اصلا شبا نخوابم!  حالا البته بد هم نشده. هر چی ضرر کنه این وبلاگ ضرر نمی کنه! از دل همین بی خوابی ها پست های اخیر یا ایده هاش متولد شده! مثلا همین پست!

برنامه ی خواب من در یک شب نوعی(!) تقریبا به این صورته:

شب حدود ساعت 1 میرم تو تخت. ( روی تخت؟ نخیر! همون توش! آخه خوابیدن منو که ندیدین که! )

سپس بعد از اینکه هفت هشت ده بار به صورت طاقباز و خوابیده به پهلوی راست و خوابیده به پهلوی چپ، تغییر حالت میدم  کم کم پلکام سنگین میشه و احساس می کنم خواب خوشی در حال وقوعه! بعد بدون استثنا همیشه در این حالت خوش خواب و بیداری، یه خوابی می بینم تو این مایه ها که از پله، از دره، از قله ی کوه، یا اگه تخفیف بدیم از روی تخت دارم پرت میشم پایین و در این حالت نه تنها از خواب می پرم بلکه از جا هم حداقل نیم متر می پرم! و تمام بدنم به مدت چند دقیقه میره رو ویبره! وقتی ویبره آروم میشه کلا یادم میره که داشتم می خوابیدم. استغفرالله گویان یا در بعضی موارد لااله الا الله گویان از توی(!) تخت پا میشم و بنا به حوصله و میل اون لحظه تصمیم می گیرم کتاب بخونم، فیلم نگاه کنم ،بیام نت، چایی بخورم یا چرندیات بنویسم. که معمولا زور نت به دلیل اعتیاد همیشگی می چربه و یکی دو ساعتی به همین صورت میگذره. پس از دو ساعت دوباره یادم می افته که شبه و آدمیزاد معمولا باید شبا بخوابه. بعد از یه گفتگوی درونی همیشگی با خودم مبنی بر اینکه حالا کی گفته من آدمیزادم؟! و جواب هایی که خودم در دفاع از خودم میگم و اینجا جاش نیست که اون دلایلو بنویسم، سعی می کنم خیلی عادی و طبیعی مث همه ی مردم برم روی تخت اما باز میرم توی تخت! و دوباره فرایند پیش تکرار میشه ولی این بار دیگه از دره و پله و ... خبری نیست. نهایتش اینه که خواب می بینم یه چیز شکستنی از دستم می افته و میره پی کارش. و کم کم خوابم می بره. پس از مدتی از خواب بیدار میشم و فکر می کنم به به! عجب خواب خوبی کردم و چقدر سرحالم و چه صبح زیبایی! اما نمی دونم چرا صبحش اینقدر تاریکه! و بعد از کنکاش در تاریکی و مطلع شدن از ساعت می فهمم که نهایتا یک ساعت خوابیدم! خوب بهتره بیشتر توضیح ندم. و در ضمن فکر نکنین بعداز ظهرا زیاد می خوابم که باعث این بی خوابی میشه. چون حتا وقتایی که بعد از ظهر اصلا نمی خوابم هم اوضاع همینه! حالا بهم حق می دین که بگم بهتره من شبا اصلا نخوابم؟ 

کسی شغل شیفت شب سراغ نداره؟


راستی! امروز به من گفتن شبیه ترکمن ها هستم! و با بررسی دقیق و موشکافانه ی یکی دو دقیقه ای روحیات و چهره و اینا به این نتیجه رسیدیم که من ترکمن بودم و تو بیمارستان عوض شدم! حالا اینش که اصلا مهم نیست!!! مهم اینه که ببینین دخترای ترکمن چه خوشگلن! از خودم تعریف نمی کنما. از دخترای ترکمن تعریف می کنم! ولی واقعا یه عکس دارم که خیلی شبیه این خانومه افتادم! حیف که نمی خوام هویتم فاش شه! وگرنه عکس خودمو هم میذاشتم کنار این، شاید حتی از این طریق خانواده ی واقعیمو پیدا می کردم!!!