زندونِ طلا

این "چیزی" که اینجاس یه جورایی اولین شعرمه. تو 16 سالگی. البته اولی اولیش نه. قبلش شعرام سپید بود. اما این اولین شعریه که فقط "یه کمی" وزن داره. قافیه هم که تعطیل!  تا چندوقت پیش به شعرای اولم می خندیدم و حتی تصمیم گرفته بودم اون دفتر رو بندازم دور. چون به نظرم آبرو ریزی بود. اما الان که دوباره بازش کردم دیگه برام اینجوری نبود. نه که ایرادای فراوونشو نبینم اما احساس می کنم این شعرارو یه نفر دیگه نوشته بوده. یه نفر که با همه ی ناشی بودنش، می تونست همه ی احساسات و رویاهای نوجوونیشو بریزه رو کاغذ. کاری که الان برام خیلی سخته.


ولی شما این شعرو بخونین و بخندین... شعری که من نه! یه دختر 16 ساله ی رویایی و خیالباف تو مایه های "آن شرلی" واسه معشوق فرضیش گفته و همیشه ی خدا امیدوار بوده که بهش میرسه.


همه جا رو دنبالت می گردم

توی آسمون چشمک زن شب

روی اون درخت پیر و مهربون

توی باغ خونه ی بچگیمون


اسمتو، توی دفترْخاطرات

روی هر برگ درخت

روی هر ستاره ی چشمک زن

رو تن اون درخت پیر

نوشتم ; بلکه خط آشنامو بشناسی و دنبالم بیای

بلکه از روی اون ستاره های خوشگل چشمک زن، خجالت بکشی

بلکه دلتنگ بشی برای من

واسه اون پچ پچای یواشکی


اما نه! تو از روی نمیری!

با اینکه همه چیز و همه کس

داره اسم تورو فریاد میزنه

داره بی وفاییتو داد میزنه

با اینکه اون درخت پیر

سایه شو از سر تو دور می کنه

با اینکه برگای درخت

همشون با دیدن تو زرد میشن


با این همه 

گوشا و چشمای تو 

هیچ چیزی رو نمی شنون

هیچ چیزی رو نمی بینن

آخه قلب و روح تو مال کس دیگه ایه

که تو رو تو زندونِ طلای عشق، پنهان کرده


اگه روزی قفل اون زندون زیبا رو شکستی

اگه قشنگیاش دلت رو زد

اگه چشمات باز شدن

اگه گوشات شنیدن


این رو بدون:

من هنوز منتظرم

من هنوزم 

بی تو تنهاترینم



و باز هم زندگی

سلام!

زندگی رو دوست دارم همچنان... علیرغم اینکه تازگیا معنی و هدفی توش پیدا نمی کنم. اما همینکه کسی بهم لبخند میزنه و نگاه قشنگی بهم میندازه یا می فهمم برای کسی واقعا مهمم یا وقتی از ته دل می خندم و ... خوب، با همین حس های خوب کوچیک و بزرگ میشه زندگی رو گذروند و دلخوش بود. گرچه انتظار من یکی همیشه بیشتر از این حرفاست. ولی برای سردرگمی این روزام که نمی دونم واقعا چی بهم  احساس خوشبختی میده همین هم غنیمته. دیگه خوب و بد برام فرقی ندارن. می دونم هردوشون میگذرن. یک شب با یه کوله بار سنگین می خوابی که رو قلبت سنگینی می کنه و یک شب اینقدر سبکی که دلت نمیاد بخوابی و لحظه های قشنگتو از دست بدی. 

باید باور کرد زندگی همینه. باید باور کرد و بزرگ شد. حتی اگه پوستت تو این بزرگ شدن کنده بشه و طول بکشه تا پوست جدید در بیاری! 

پوست جدید من داره در میاد. یه کم بی حسم. بعضی وقتا دردشو می فهمم و گریه می کنم. بعضی وقتا هم بی خیال میشم و می خندم. اما چون تمام این بالا و پایین ها نتیجه ی انتخاب خودم بوده و قربانی هیچ کسی یا شرایطی نشدم واقعا حس خوبی دارم. اینکه جراتشو داشتم که ریسک کنم و پیش برم یه امتحان عالی برای خودم بود. 

بسه دیگه. زیادی دارم چرت و پرت میگم. ولی نوشتن واقعا آرومم می کنه. 

خوب...فعلا خداحافظ!