و باز هم!

سخت ترین بخش خونه تکونی وقتیه که میری سراغ کمدت و می رسی به یادگاریات و جابجاشون می کنی و سعی می کنی نگاشون نکنی و... ولی عمیق تر از همیشه نگاشون می کنی و...

..........

دوست و دشمن(!) هی میگفتن خوبی خوبی خوبی! همینجوری بمون نه چاق تر شو نه لاغرتر. منم هی فکر می کردم خوبم خوبم خوبم. هی میرفتم تو جمع دوستان میگفتم ببینین من تنها دختری ام که می تونم یه پیتزای کامل رو بخورم بدون اینکه حس کنم دارم می ترکم! و با پسرهای جمع رقابت می کردم و واقعا هم احساس خفگی نمی کردم و نمی ترکیدم! ولی حالا بعد از چند بار کل کل های این مدلی نتیجه این میشه که به جای شنیدن خوبی خوبی خوبی، می شنوم که: مگه مجبوری؟! :(

البته ناگفته نمونه که اون دو سه کیلویی که براثر اینجور رقابت ها اضافه شده بود با یه برنامه ی نه چندان سخت چند روزه پرت کردم بیرون! :)