اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم...

امروز سر راه بهشت زهرا رفتیم بازار گل. منم از اول تا آخر کل گلا رو ول کرده بودم و داشتم گلدونای گل شقایق رو نگاه می کردم که رنگای مختلف داشتن. تا حالا فقط قرمزشو دیده بودم ولی حالا می دیدم نارنجی ، زرد ، صورتی ، و دو سه تا رنگ دیگه هم دراومده! ولی این گلدون منو عاشق خودش کرد. 2 تا شقایق لیمویی رنگ با سه چهار تا غنچه ی کوچولو. اگه آقای گلفروش راست گفته باشه تا 5-6 ماه مهمونمون می مونه. می خوام براش میزبان خوبی باشم. برای گلی که ثابت کرده همیشه عاشقه و گل من عاشق ترین. چون وقتی دیدمش یاد این بین سعدی افتادم 

گویند روی سرخ تو سعدی که زرد کرد 

اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم 

سال نوی همتون پیشاپیش مبارک. اینم پست آخر سال من بود. حرفی ندارم زیاد. خوب هنوز  چند ساعت بیشتر نگذشته که دیدم چند تا خانم بسیجی که چپ چپ نگات می کردن وایسادن و دو سه تا لباس شخصی حتی نمیذاشتن اطراف مزار ندا بیشتر از 5-6 نفر جمع بشن. و چند ساعت بیشتر نگذشته از دیدن نگاه پر از نفرت مردم و سکوت سنگین و پر معنای اطراف مزار شهدای امسال. چند ساعت بیشتر نگذشته از لحظه هایی که مدام تو ذهنم تکرار می کردم اینا هم یکی بودن مثل ما... مثل ما....مثل ما...با دیدن این منظره ها نتونستم هیچی نگم. ببخشید که تلخ شد این پست. ولی شاید این تلخی وظیفه بود... 

دید و بازدید مخصوص

به نظرم بزرگترین درد پیری تنهاییه و اینکه اخلاقای عجیب و غریبی پیدا می کنی که اطرافیانت رو به ستوه میاره. مشابه همون رفتارهایی که تو بچگی داشتی با این تفاوت که اون موقع با هر حرکت قربون صدقه ت می رفتن اما تو پیری... 

 و همیشه زمان های خاصی درد تنهایی بیشتر به آدما فشار میاره. مثل عید که معمولا" دور هم بودن ها بیشتره و آدمای تنها مجبورن فقط با خاطراتشون زندگی کنن. ولی شاید بشه گاهی چند لحظه ی کوچیک تنهایی رو از یادشون برد.  

شرح ماجرا رو اینجا بخونین. 

ممنون از کلاسور که دعوتم کرد. 

این در واقع بازی نیست فقط از همه ی دوستان عزیزم  پمی فیل ، دارینوش ، شادمهر ، بهزاد ، اتل متل ، بهار مهرگان و ..... خواهش می کنم هرجوری که دوست دارین در مورد این دید و بازدید خاص اطلاع رسانی کنین تا شاید بار تنهایی رو روی دوش پدر بزرگا و مادربزرگای خانه های سالمندان سبک تر کنیم. 

 

رخوت

میرم کنار پنجره و میذارم حسابی باد تو صورتم شلاق بزنه به جرم عشق بازی با بارون! 
وقتی حسابی صورتم از سرما بی حس شد پنجره رو می بندم و تو هوای گرم و نفرت انگیز اتاق نفس می کشم. دلم می خواد برگردم کنار پنجره اما پاهام دیگه نای وایسادن نداره. میشینم پشت میز و اینقدر بازی می کنم و به مانیتور زل میزنم که از چشام اشک میاد. هنوز به ماهی ها و همستر غذا ندادم و هنوز لباسامو عوض نکردم و هنوز آرایشمو پاک نکردم و هنوز...  

این جمعه حتی بارون هم معجزه نکرد.

بازی

بهاره عزیز  دعوتم کرده به این بازی. ممنونم ازش. اینم سومین بازی پی در پی.

به جز قربون صدقه های قابل پیش بینی اعم از مادر و پدر و خاله و دایی و غیره می ریم سراغ غیر قابل پیش بینی هاش! 

 

1- قربون هواپیمایی ایران ایر برم که جمعه ما رو سالم با توپولف رسوند تهران و کابوس های یک ماه اخیرم مبنی بر سقوظ بالاخره تموم شد! 

2- قربون "شبکه ی فارسی وان" برم که پشت سر هم روح آدمو شاد می کنه با سریالای خاله زنکیش و نمیذاره غروبا که حال و حوصله ی هر کاری از بین میره آدم در و دیوارو سیاحت کنه. 

3- قربون دست چپم برم که بالاخره دست از لجبازی برداشته و موقع سنتور زدن سر خود نمیره رو سیم هایی که نباید بره! 

4- قربون ساعت مچی نازنینم که یادگاری مامان بزرگ عزیزمه برم که الان دقیقا 8 ساله که بدون اینکه حتی باتریش تموم بشه داره برام عین ساعت کار می کنه!! 

5- قربون محسن چاوشی و صدای گرفته ی خاص و اون ادا و اطوارایی که به لحنش میده برم که الان سه روزه دارم آهنگ "دور آخر" از آلبوم جدیدشو گوش میدم و اینقدر دوسش دارم که حتی نمی تونم درست حسابی برم سراغ بقیه ی آهنگا!!! ( اینم تبلیغ فرهنگی هنری این پست! ) 

6- قربون این هوای طوفانی برم که هی در تراس رو باز می کنه و باعث شد ده بار از جام پاشم تا در رو ببندم. ( واقعا صدای باد و طوفان رو دوست دارم. ) 

7- قربون انگشت وسط دست راستم برم که سرعتش تو تایپ کردن داره هی بیشتر میشه طوری که الان فرقی ندارم با کسی که با دو دستش تایپ می کنه!! 

8- قربون این حجب و حیام برم که هی داره میگه نه اینو ننویس اونو ننویس و نمیذاره این لیست برسه به 10 تا! 

پ.ن: شاید الان وقت خوبی نبود واسه نوشتن این پست چون حس می کنم بعدا خیلی چیزا برای نوشتن یادم میاد. اما دیگه بی خیال. نوشتم دیگه. 

من هم شباهنگام و کتایون و بلوطی و پمی فیل و دختر آبان رو دعوت می کنم به انجام این بازی.