سوز و ساز


صد سوز ِ پنهان، مانده در سازم که یک شب 

با گریه در چشمان گریانت بخوانم

(اکبر آزاد)



حرف های حرف گوش کن!

حرف ها، بی اجازه در را باز می کنند و می آیند می نشینند روی میز و هی اصرار می کنند که نوشته شوند. هی محلشان نمی گذارم بلکه بروند یک بیکار دیگر را پیدا کنند. اما باز هی اصرار می کنند و هی خودشان را لوس می کنند و بعضی هایشان هم چشمک می زنند! وقتی بی محلی جواب نمی دهد التماس جایش را می گیرد و سعی می کنم متقاعدشان کنم که به خدا من چیزی ندارم بنویسم. در نداری مطلق به سر می برم. شاید هم در سبکی مطلق. شاید در خوشی مطلق. شاید در سکوت مطلق.شاید در غم مطلق و یا بی تابی مطلق. هر چه هست مطلق است و من واژه ای برای توصیفش پیدا نمی کنم. من فقط یک حبابم که فوت شده از بین حباب های دیگر و چند لحظه اوج گرفته و خودش هم نمی داند حالا که ترکیده، به عدم مطلق پیوسته یا به هستی مطلق...


هنوز دارم با حرف ها، حرف می زنم و امیدوارم قانع شوند که می بینم یکی یکی سرشان را پایین می اندازند و از اتاق بیرون می روند.


خوشم آمد. حرف های حرف گوش کنی بودند!

من و شب!

وااااااااااااااااااااای وااااااااااااااااااای

خدای من!

چقدر دلم می خواد همین الان داد بزنم و همه رو بیدار کنم.

آسمون در این دقایقی که دارم می نویسم اونقدر زیباست که واقعا نمی دونم چی در موردش بگم. 

یه قسمت وسیعی پره از ابرای خیلی کوچیکی که کاملا به هم چسبیدن و فقط یه جاهایی بینشون فاصله افتاده و ماه هم آروم آروم داره از پشتشون رد میشه و انگار داره تهران رو یواشکی دید میزنه! 

خیلی خوشگله خیلی! تا حالا آسمون رو اینطوری ندیده بودم. ای کاش یه دوربین خوب داشتم تا عکسشو میذاشتم براتون. بی نظیره. دلم میسوزه که احتمالا فقط خودم این صحنه رو دیدم!!!


وقتی داشتم از بی خوابی هی غلت میزدم چشمم خورد به آسمون و همون یه ذره خوابی هم که به زور داشتم به چنگ می آوردم از سرم پرید! 

امشب دیگه واقعا شب نویس شدم!

برم برای ادامه ی تماشا!

راه


تو کجایی در گستره ی بی مرز این جهان....تو کجایی؟

-من در دوردست ترین جای جهان ایستاده ام: کنار تو.

تو کجایی در گستره ی ناپاک این جهان...تو کجایی؟

-من در پاک ترین مُقام این جهان ایستاده ام:

برسبزه شور این رود بزرگ که می سراید برای تو.

(احمد شاملو)


((نمی دونم این خط تیره ها نشونه ی اینه که این شعر یه جور مکالمه ی دو نفره ست یا نه! اما من اینجوری بیشتر دوسش دارم چون مفهومش قشنگ تر میشه)) 




تسلیم


باید اِستاد و فرود آمد

بر آستان دری که کوبه ندارد

چرا که اگر به گاه آمده باشی، دربان به انتظار توست

و اگر بی گاه،

به در کوفتنت پاسخی نمی آید


(احمد شاملو)   



رقص


دو شبح در ظلمات
  تا مرزهای خستگی رقصیده‌اند.

 

ــ ما رقصیده‌ایم
  ما تا مرزهای خستگی رقصیده‌ایم.

 

ــ دو شبح در ظلمات
  در رقصی جادویی، خستگی‌ها را بازنموده‌اند.

 

ــ ما رقصیده‌ایم
  ما خستگی‌ها را بازنموده‌ایم.

(احمد شاملو)