وقتی سرطان ریه نماد با کلاسی است!

 

می دونین...دروغ چرا؟ من عاشق سیگارم. یه مدتی بود که هر وقت تنها می شدم دور از چشم دیگران واسه خودم یه دو سه تایی سیگار کنت و اون یکی مارک نمی دونم مستر چی چی که یادم رفته  و خیلی خوش بوئه می کشیدم. ولی بعد دیدم راست راستی دارم عادت می کنم. و از اونجایی که من به هر چی عادت کنم اراده ی ترک کردنشو ندارم! گفتم بیا و بی خیال شو تا هنوز اسیرش نشدی! خلاصه رحم کردم به خودم و دیگه اصلا طرفش نرفتم. 
گذشت تا اینکه چند روز پیش با دوستم رفته بودم "کافه هنر" که از همون اول به محض ورود بوی سیگارهای جورواجور فضا رو گرفته بود. منم حسابی داشتم کیف می کردم. به هر حال دوستدار دود هستیم دیگه! وقتی نشستیم گارسون همراه با منو، جاسیگاری هم آورد. چون می دونستم دوستم هم اهلش نیست سریع گفتم لطفا جاسیگاریو ببرین. گفت سیگار نمی کشین؟ گفتم نه. جالبه که یه تابلوی : "مصرف دخانیات ممنوع " هم زده بودن! دور و بر دیدم بیشتر دختر و پسرای هم سن و سال ما در حال سیگار کشیدن بودن. اونم با یه ژست خاص! نمی دونم ولی احساس بدی پیدا کردم. حالم بد شد از این ژست های جهان سومی نفرت انگیز. از اینکه حتی چیز های مضر تبدیل شده به کلاس و اتیکت. از اینکه داریم غرق میشیم تو دلخوشیهای های دست چندمی که الان سالهاست تو اروپا و آمریکا ممنوع شده و نمیذارن جووناشون اینقدر علنی به خودشون ظلم کنن.البته بحث علاقه داشتن به دود و سیگار جداست. منظور من کسایی هستن که سیگار کشیدن رو کلاس می دونن! ولی اصلا تقصیرو متوجه جوونا نمی دونم. این رفتارای تلخ نتیجه ی محروم شدنمون از شادیها و سرگرمی هاییه که حقمونه تو این سن داشته باشیم و چون نداریم رو میاریم به اینجور چیزا واسه جبران اون کمبودها. خدا به دادمون برسه! 

اولین نشونه ها...

 

سلام اولین تار موی سفید من  

آخه عزیز من نمیگی همینجوری بی هوا تو آینه خودتو به من نشون میدی من قلبم وایمیسته؟ راستشو بخوای ازت دلخورم! قرار گذاشته بودم باهات تا زمانی که به یک سری اهدافم نرسیدم رو سرم سبز نشی. یعنی سفید نشی! ولی تو زدی زیر قرارمون. اشکالی نداره. بی خیال. ولی اگه قول بدی پر رو نشی یه چیزی رو بهت میگم. درسته اولش شوکه شدم ولی یه جورایی هم ذوق کردم با دیدنت. دیگه منم می تونم بگم من این موها رو تو آسیاب سفید نکردم!!! هی هی... جوونی کجایی که یادت بخیر!

- چند سطر از روز نوشت های یک بی جنبه!

پ.ن: الکی الکی برای نشر مرکز هم تبلیغ کردما! تار مو رو گذاشته بودم پشت جلد یکی از کتابای این انتشارات! اون شکل سفیده ، لوگوی نشر مرکزه.

شب نویس بی تفاوت!

یه پست طولانی از حال و هوای این مدت بخصوص دیروز نوشتم . از سختی ها و فشارها. اما اینقدر دو دل شدم تو گذاشتنش که آخرش پاکش کردم. به خودم گفتم ببین شب نویس جان! همه ی اینا برای مراسم شادی بوده. همه ی اینا با آهنگ و رقص و دست و سوت و خنده همراه بوده. همه زحمت کشیدن و خسته شدن. ولی مهم اینه که دلمون گرمه که یه اتفاق خوب داره می افته. پس غر نزن و فکر کن به لحظه هایی که به تو هم خیلی خوش گذشت. جدی حالا که دارم فکر می کنم می بینم خیلی خوش گذشت!  الان از تنها چیزی که ناراحتم اینه که به خاطرصدای لاینقطع شب نویس شب نویس از اطرافیان و کارهایی که بهم هر لحظه محول میشد نشد روز پاتختی یه عکس با خواهرم بگیرم    

بی خیال! من الان چی بنویسم که خدا رو خوش بیاد؟ وایسین فکر کنم...یه شعر ساده از خودم می نویسم.  یه حرف دل:  

روز دیگری گذشت 
بی نگاهی از تو 
بی کلامی از من 
هر زمان که ناگهان بی اختیار 
یادی از هم می کنیم 
شانه هامان زود بالا می روند 
زیر لب می گوییم 
او کجا و من کجا 
و چه آسان می کنیم از دل جدا 
عشقمان را که چه سخت 
با خون دل پرورده ایم 
و چه آسان این همه احساس را  
زیر پا له می کنیم... 

شادمهر و اتل متل دقت کنید :  این بار اگه بیاین بگین عاشق شدی میام تو وبلاگاتون خون به پا می کنم!

پ.ن: همین الان نمی دونم چرا یهو به بی تفاوتی دچار شدم! هیچ می دونین خونه ی ما طبقه ی هفتمه؟! هیچ می دونین پنجره هم الان روبروم بازه؟ هیچ می دونین چقدر کیف میده آدم بپره پایین؟ نگران نباشین! بی تفاوتی با پوچی و افسردگی فرق می کنه!

ایده ی این پست رو دخترخاله داد

 

 

حدسش کار سختی نیست که این عکس بالایی چیه!
اگه دیدم جنجال برانگیز شد توضیح میدم. 
راستی اگه بفهمم کسی از بهار تقلب گرفته من می دونم و اون! 

در ضمن پازل آپ شد.

شبیه تو

              

 

چقدر شبیه تو شدم این روزها

شبیه خاطره هامان

شبیه نگرانی های شیرین و دستهای گرمت

تو بگو ...روح عاشقت کی در من حلول کرد که نفهمیدم؟

کاش بودی تا این عاشقی برای تو بود و دستهای گرم من روی شانه های خودت...