یک روز خیلی زود

داشتم می گفتم... یادت هست؟ کجا بودم؟ آهان! داشتم می گفتم باید یک جایی باشد که بتوانیم بی هیچ ترسی هربلایی می خواهیم سر هم بیاوریم. تمام عقده هایمان را خالی کنیم.  به خاطر این همه کینه ای که از هم داریم باید بتوانیم تا می توانیم سر هم داد بزنیم و گریه کنیم و وقتی خوب خالی شدیم به خاطر این همه عشقی که داریم همدیگر را بغل کنیم. جوری که انگار می خواهیم در بغل هم بمیریم. هیچ می دانی ما همدیگر را خیلی اذیت کرده ایم؟ باید یک جایی باشد که این همه اذیت را تمام کنیم و نفسی بکشیم. سر من روی شانه ی تو یا سر تو روی شانه ی من فرقی ندارد. مهم این است که آخرش خوب تمام شود. حرف ناگفته ای نماند. بغض نترکیده ای یا حتی نگاه گریانی... حتی اگر تو حرف های من را تماما نفهمی که نمی فهمی! یا من تو را کاملا درک نکنم که نمی کنم! باید این اتفاق بیفتد. باید یک روز خالی خالی شویم تا جایی برای این همه عشق که زیر فشار کینه هامان له شده باز شود. 

یک روز خیلی زود...

ایمان

همیشه باید یه جای قصه دلت گرم بشه که دل همه سرد شده. کسی ازت پشتیبانی نمی کنه و مسئولیت همه چیز می افته رو دوش خودت. حالا دقیقا زمانیه که باید به خودت ایمان داشته باشی وگرنه بدجوری می بازی. و بیشتر از هرکس دیگه ای شرمنده ی خودت میشی...

به جای تو

دنبال خودم نمی گردم چون قرار است نباشم. تقاص است یا نه نمی دانم. اینکه به جای تو باشم...