سیاه

بنویس روی کاغذ با سیاه ترین مداد دنیا
بنویس که روزی نگاهم چشمانت را می نواخت
و دستانت را می لرزاند
...
بنویس از حسی که دیگر نیست
از داغی که نشسته
و از عطری که پریده
...
بنویس
من آماده ی خواندنم
با شجاعتی تلخ 

 

پ.ن: هیچ وقت نمی تونم حس واقعیمو رو کاغذ بیارم! بنابراین این پست ربطی به چیزی که واقعا تو دلمه نداره. 

پ.ن: یاد روزایی که اتل متل و شادمهر با خوندن این پست ها می گفتن: "شب نویس عاشق شده! " بخیر... 

....

ترجیح میدهم در آینه نگاه نکنم. از آن وقت هایی ست که گوشه لبهایت به زور بامزه ترین جوک هم بالا نمی روند. از آن وقت هایی ست که خدا نکند یک آشنایی که باهاش رودربایستی داری را در خیابان ببینی... چون حتی نمی توانی کجکی بخندی! از آن وقت هایی ست که نفس هایت ، آلزایمر گرفته و وقتی می رود پایین یادش می رود که زندگی یک انسان بی نوا فقط به بالا آمدن او بستگی دارد! از آن وقت هایی ست که دوست داری یک صدای بلند یکهو تو را از جا بپراند بلکه این کسالت دست از سرت بردارد. از آن وقت هایی که دوست داری یا این وری شوی یا آن وری! یعنی یا بتوانی یک دریا اشک بریزی برای سبک شدن یا آن قدر بخندی که باز یک دریا اشک بریزی! از آن وقت هایی ست که باز وسوسه ی یک سفر می افتد به جانت.  

 

پ.ن: برای خودم متاسفم که افتادم وسط یه زندگی ماشینی که دلم نمی خواست! سر ساعت بخوابی. سر ساعت بیدار شی. سر ماه حقوق بگیری. برای آینده هایی که همیشه آینده می مونن پس انداز کنی و ... حتی مجبور باشی سر ساعت عاشقی کنی! این زندگی مال من نیست خدایا... فقط خودت می دونی... و می دونم که زندگی رویاییم زیاد دور نیست...

چه طولانی شد!

خوب به سلامتی این هفت هشتمین متنیه که دارم می نویسم و هیچ نمی دونم مث قبلیا پاکش می کنم یا نه! 

یه چیزایی نوشتم گفتم الان شماها رو افسرده می کنم پس پاکشون کردم. 

یه چیزایی نوشتم دیدم نه. توهینه یه جورایی. پس پاکشون کردم. 

یه داستان نوشتم دیدم شد آینه ی دق پس پاکش کردم! 

یه شرح حال از خودم نوشتم دیدم به شدت بی مزه شد پس پاکش کردم!  

خاطره هم که هیچی! انگار مخم کلا عشقش نمی کشه به گذشته ها فکر کنه! منم اذیتش نمی کنم. چه کاریه اصلا؟ 

تنها راهی که برامون می مونه اینه که بشینیم دور هم در مورد سریالای قشنگ قشنگ فارسی وان صحبت کنیم! خوب درسته که واقعا قشنگن (از اون لحاظ!) ولی خوب همچین بی فایده هم نیستن. مثلا کمترین فایده ی سریالای فارسی وان اینه که انواع و اقسام روش های آدم کشی و تجاوز و بخصوص فال گوش وایسادن رو یاد می گیریم. البته درصورتی که مغز ما هم مث شخصیت های این سریالا در حد هویج کار کنه!  

مثال ها: 

درجستجوی پدر-روش تجاوز-:  مارگاریتا تو سن 15 سالگی درحالیکه تو یه مهمونی بهش مشروبی دادن که توش داروی خواب آور ریخته بودن ، مورد تجاوز قرار گرفت و به خاطر همین کلی سختی کشید و به خواهر کوچکترش هم مدام تذکر میداد که مواظب خودش باشه. دقیقا خواهرش هم وقتی 15 سالش میشه به همون روش بهش تجاوز میشه! و مطمئن باشین اگه یه خواهر دیگه هم داشتن همین داستان تکرار میشد و دقیقا هم تو سن 15 سالگی!  

سفری دیگر -روش آدمکشی-: ایزابل و آندرس، پدرو( شوهر ایزابل) رو کشتن تا با هم ازدواج کنن. روششون هم به تدریج ریختن سم تو غذا و مشروب بوده. حالا دقیقا ایزابل داره با همین روش خود آندرس رو سربه نیست می کنه. این همه ابتکار عمل و این همه هوش آندرس شگفت آوره!  

البته این روش ها تو سریالای دیگشون هم هست. طوری که مثلا من مطمئن شدم اگه یه روزی پام رسید اون طرفا از هیچ احد الناسی نوشیدنی قبول نکنم چون یا می خوان منو بکشن یا بهم تجاوز کنن!

دو سه تا سریال مختلف! -روش فال گوش وایسادن-: در واقع احتیاجی به کار خاصی نیست. تو می تونی مث درخت وسط خونه و جایی که همه می تونن ببیننت وایسی و خیلی راحت به حرف دو نفری که دارن مثلا یواشکی با هم حرف میزنن گوش بدی. و اونا هم اصلا نمی تونن ببیننت. خیالت راحت!  

 

علاوه بر این ها میشه به فواید دیگه ای هم اشاره کرد. مثلا یکیش اینکه خوشحال میشی از اینکه تو یه کشور پیشرفته زندگی می کنی که توش "قفل" ساخته میشه چون تو این کشورای خارجکی جهان سوم چیزی با این اسم، وجود خارجی نداره! بیچاره دو نفری که دارن با هم گل میگن و گل میشنون و تازه دارن به یه نفر دیگه هم خیانت می کنن یا مثلا دارن یواشکی دزدی می کنن اونم تو یه خونه ی کاروان سرا مانند و پرجمعیت! همش زرت و زرت در اتاق باز میشه و یکی میاد تو اتاق و این بیچاره ها آبروشون میره. واقعا تازه می فهمیم قفل برای در چه نعمتیه! 

 

فوایدی از این دست بسیاره. اینقدر این سریالا سوتی دارن که بخوای بشمری تمومی نداره. ولی مهم ترین نتیجه ی دیدن این سریالا اینه که می فهمی باباااااااا سریالای خودمون عجب نعمتی هستن و تا حالا خبر نداشتیم! 

 

و الان می تونین بپرسین چرا با وجود این همه سوتی تو این سریالا رو می بینی. در جواب باید بگم: به روم نیارین لطفا  

یادش بخیر

بعضی وقتا حاضری هرکاری بکنی تا فقط یکی از لحظه های گذشته رو دوباره تجربه کنی. اما شاید این به گذشته برگشتن تنها "غیر ممکن" ما آدما باشه. پس خاطره ی اون لحظه ها اینقدر تو مغزت رژه میرن که تنها راهت اینه که چشماتو ببندی و تو فکرت به گذشته پرواز کنی.

جرقه ی یکی از این خاطره ها الان وقتی داشتم مجله می خوندم تو ذهنم زده شد. خاطره ای که مربوط میشه به دوران راهنماییم با دو تا از دوستام. یه سری کتاب جیبی داشتم که همیشه می بردمشون مدرسه و ساعتای بیکاری سه نفری می خوندیمشون. این کتابها داستان های مختلف از دو تا برادر بود به اسم های مارک و فرانک (اگه اشتباه نکنم ) که داستان های مهیجی رو پشت سر میذاشتن و خیلی از ماجراهاش هم پیچیده و پر رمز و راز بود.(خواهشا" اگه کسی این کتابا رو میشناسه بگه بلکه بتونم دوباره تهیه شون کنم) اما جالب تر از داستان ها طرز کتاب خوندن ما بود که هر کدوممون یکی از نقش های اصلی رو داشتیم و دیالوگ هر نقش رو متناسب با حال و هوای داستان می گفتیم و کلی خوش میگذشت و می خندیدیم. و البته دو تا دوستم معمولا نقش دو تابرادر رو داشتن و من نقش دخترایی که تو داستان بودن!

الان دلم می خواد به کسی که این کتابا رو بهش دادم و بهم برنگردوند یه بد و بیراهی بگم! ولی مشکل اینه که یادم نیست کی بوده!

وقتی رئیس نیست...

وقتی یه روز رئیس نیست و تو تنها عضو ثابت موجود در شرکت باشی اینا اتفاقاتیه که احتمالا(!) میفته! 

 

1- وقتی رئیس نیست تو می تونی صبحانه بخوری! ( نه فقط چای و بیسکویت اونم هول هولکی! )  

 

 

2- تو می تونی فیلم ببینی اونم چند تا! (درپیت و غیر در پیتش مهم نیست در هر صورت کیف میده! 

    

  

 

3- تو می تونی این شکلی بشینی!  

 

 

4- تو می تونی یه عالمه با تلفن حرف بزنی! (البته با گوشی خودت چون تلفن شرکت نباید اشغال بمونه!)  

 

 

5- تو می تونی  درآرامش و مثل آدم ناهار بخوری... حتی می تونی سالاد بخوری!!!  

 

 

6- تو می تونی بی حجاب باشی! 

چیه؟ نکنه توقع دارین عکس این یکیو هم بذارم؟ 

 

7- تو می تونی چرت بزنی و موزیک گوش بدی!    

 

 

8- تو می تونی اینقدر تو نت بگردی که از چشات اشک بیاد! 

 

 

 

 

ولی با همه ی اینا روزایی که رئیس نیست مزخرفه!   

امضا: شب نویس پاچه خوار