خوش خیالی!

قضیه ی پست قبل منتفی شد! می اومدین تبریک می گفتین شرمنده میشدم... شاید چون خیلی ذوق داشتم زودی اومدم اینجا نوشتمش.  

 

داستان اینه که به جای اینکه از چهارشنبه یعنی امروز برم ، یکشنبه تماس گرفتن گفتن بدو بیا که نیرو می خوایم... خلاصه سه روز رفتم و تو همین سه روز اتفاقات عجیب غریبی افتاد که دیروز تصمیم گرفتم بیخودی این وضعو تحمل نکنم. این کار به تنهایی برام همون قدری که فکر می کردم شیرین بود با تمام سختیاش. اما مسائل جانبیش واقعا اذیتم کرد. اینکه یه نیروی مجانی گیر آورده بودن و می خواستن بیشترین کارو ازش بکشن برام قابل تحمل نبود. تازه نصف مسئولیتهایی که بهم میدادن رو قبول نمی کردم ولی اینکه همش بخوای با چندین نفر برخورد و کشمکش کلامی داشته باشی قابل تحمل نبود.  

تازه فهمیدم که این روش کار بعضی جاهاست که نیروهای تازه می گیرن و میگن یه دوره آزمایشی بیاین و همینجوری کلی از کاراشونو پیش می برن بدن اینکه حقوق بدن. جالبه که هر کی می اومد تو اون مهد فکر نمی کرد من کاروزرم چون پابه پای بقیه یا حتی بعضی وقتا خیلی بیشتر بهم مسئولیت میدادن. و به همون اندازه ازم توقع داشتن. در حالیکه یه کارآموز فقط باید در کنار مربی ها کار یاد بگیره نه اینکه به تنهایی مسئولیت 15-16 تا بچه ی شر و شیطون رو داشته باشه. فقط سه روز گذشت اما اینقدر اتفاقات عجیب و تاسف بار افتاد که حس می کنم یه مدت زیاده که رفتم اونجا! 

دلم واسه بچه ها و خاله خاله گفتناشون تنگ میشه اما بی خیال! به قول یکی از کامنت گذارای پست قبل (سحر) همون بهتر که از دور بچه ها رو دوست داشته باشم... 

 

در آخر اینکه قول میدم دیگه برای اعلام خبرام اینقدر عجله نکنم!

مثبت + مثبت + منفی!

اولا" که آخ جون! داره بارون میاد! 

دوما" جز بارون اومدن یه انگیزه ی دیگه هم دارم از نوشتن این پست. اونم اینه که کار پیدا کردم و خوشحالم! چون بالاخره تونستم بفهمم به چه کاری علاقه دارم! حدس بزنین چی! کار تو یه مهد کودک!  

قراره از اول اردیبهشت برم و به مدت 4 هفته دوره ی کارورزی رو بگذرونم. هر هفته با یه گروه سنی کار می کنم تا ببینم استعدادم کجا بیشتره! 1 تا 2 سال ، 2 تا 3 سال ، 3 تا 4سال و 4 تا 5سال!  فقط امیدوارم تصورم از همچین محیطی درست باشه و همین کار رو ادامه بدم. هنوز هیچی نشده عاشق یکی از فسقلی ها شدم که با چشمای گرد عسلی و موهای فرفری طلایی زل زده بود بهم! 

سوما" ( چون دوما" خیلی طول کشید احتمالا این سوما" بی معنی به نظر میاد ولی حالا!) با وجود این دو تا اتفاق خوب امروز خیلی تلخم. نمی دونم چیه که داره با تمام قوا سعی می کنه این حسای خوب رو ازم بگیره. دارم باهاش مبارزه می کنم ولی سخته... خیلی سخت.

اگر شب نویس پسر میشد...

 

بازم یه بازی که چون برام جذابه صبر نکردم کسی دعوتم کنه : اگر تبدیل به جنس مخالف بشوید...! 

اگر من پسر میشدم احتمالا" ... 

 

1- میرفتم جزایر جنوبی یا غواص میشدم یا مربی دلفین ها. 

2- چند بار تنهای تنها میرفتم سفر.

3- زیاد احتیاط نمی کردم.

4- به دختری قول نمی دادم که تا همیشه باهاش باشم!  

*5- تمام روز می خوابیدم. تمام شب بیدار بودم!

6- اگر دارم هم می زدن سبیل بدون ریش نمیذاشتم! 

7- موهامو زیاد کوتاه نمی کردم. 

8- از هر ترفندی استفاده می کردم برای سربازی نرفتن. 

9- فقط شلوار جین یا کتون! حرف شلوار پارچه ای رو نزنین که قاطی می کنم!

**10-از کچل شدن زیاد ناراحت نمیشدم! 

 

* الان کاملا" نمی تونم اینجوری باشم. چون به عنوان دختر خونه وظایفی دارم! 

** بعضی کچلا اینقدر خوش تیپن که یه تار موشون(!) می ارزه به صدتا مودار!

 

راستی...کسی رو دعوت نمی کنم ولی هرکی خوشش اومد حتما بنویسه!

معجون با طعم بارون!

خوراکی پیشنهادی برای جمعه عصر:  

معجون انار: شامل بستنی انار، یخ در بهشت انار ، ژله ی انار ، لواشک انار و آلوچه جنگلی 

کسایی که خوراکی های ترش دوست دارن این معجون رو هرگز از دست ندن! و البته یه چیز شیرین همراهتون باشه که بعدش غش نکنین 

و ترجیحا" اگه بارون بیاد و دونه های تگرگ بیفته رو سر و کله تون و پاهاتون تا زانو (!) تو دریاچه ی طبیعی حاصل از بارون فرو رفته باشه و از سرما صدای دندوناتون رو بشنوین ، دیگه خیلی بیشتر بهتون می چسبه! 

این معجون رو معمولا" ایستگاه های انار دارن. مثلا" یکیش ایستگاه انار "نارون" تو خیابون ستارخان.

مدیونین فکر کنین من عقلمو از دست دادم که تو این سرما و زیر رگبار(!) همچین چیزی خوردم! برید بخورید بفهمید که چه چیزی رو از دست داده بودید تا حالا! و اتفاقا بارون باعث شد خیلی بیشتر لذت ببرم 

پ.ن: من معمولا" نمی تونم تو یه روز بارونی سکوت کنم و پست ننویسم!

اگر قرار باشد...

اگر قرار باشد این بار هم زود تمام شود بیا جور بهتری تمامش کنیم. 
چنان از هم کام بگیریم که دم عاشقی مان بدون بازدم بماند و برای همیشه در سینه هامان حبس شود... آنچنان که هرگز نتوانند روی سنگ قبرمان بنویسند : جوان ناکام 

 

*******

  

پ.ن: برای دانلود یه ترانه ی زیبا اینجا کلیک کنین. فوق العاده ست. 

واقعا عنوانی به ذهنم نرسید!

یه اخلاق بد یا شاید خوبی که دارم اینه که عادت دارم تا جایی که در توان مادی و جسمی و روحیم هست موقعیت ها ، کارها ، خوراکی ها و غیره های مختلف رو امتحان کنم! البته این دو خط رو فقط واسه این نوشتم که حالت مقدمه پیدا کنه وگرنه اصل قضیه همون خوراکی هاست و خودم هم نمی دونم در مورد بقیه ی چیزا اینطوری هستم یا نه! 

خلاصه به علت همین قضیه مامان خانم ترجیح میده هیچ وقت منو با خودش نبره فروشگاه هایی مث شهروند که تنوع زیاد محصولات غذایی وجود داره! ولی به هر حال چند ماه یه بار این اتفاق ناگوار میفته! و من تو هر ردیف پنجاه تا محصول جدید می ریزم تو سبد خرید و مامان هی با خواهش و التماس ( شما بخونین چشم غره و تشر! ) ازم می خواد 48 تاشو برگردونم سر جاش! و البته خودش هم شاهده که هر چی که برمیدارم اعم از سوپها ، ترشی ها و چاشنی ها و سس ها و ... همه معمولا خیلی خوشمزه از آب در میاد. ولی باز غر میزنه!  

آخرین بار چند روز پیش بود که دری به تخته خورد و مامان خانم نتونست بیاد و من سعی کردم حضورشو کنار خودم احساس کنم و شورشو در نیارم تو خرید.  

بنابراین فقط اینا رو خریدم: دو تا محصول عجیب غریب مکسوی به اسم grispy (یه چیزی تو مایه ی چیپس و پفک ولی با سویا.) یه دونه مارمالاد زیتون و یه دونه ترشی بندری که تو خونه فهمیدم اونم با زیتون بوده و دوتا لواشک زرشک!  

چشمتون روز بد نبینه. چون جز لواشک ها هیچ کدوم این خریدها قابل خوردن که چه عرض کنم حتی قابل بوییدن نیست و داره رو میز آشپزخونه با بدجنسی قاه قاه به ریش من بدبخت می خنده و ذره ذره آبرویی که تو خریدن خوراکی های خوشمزه جمع کرده بودم به خاک (!!!) فنا میده! البته با بدبختی و به زور دارم ترشی رو یه جوری می خورم! برام آرزوی موفقیت کنین! 

پ.ن: مسلما این محصولات برای ذائقه های مختلف تولید میشه و دلیل نمیشه که چون من خوشم نیومده دیگران هم خوششون نیاد! پس این پست و عکسش رو به عنوان تبلیغ منفی برداشت نکنین. با تشکر!